گردنه

گردنه
Instagram

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گردنه» ثبت شده است

 

از این که دیر به دیر به روز می کنم از همه دوستان پوزش می خواهم. در گیر نوشتن داستانی هستم.

________________________________________________

+ تصویر: روستای ییلاقی گـنـو، علی آبادکتول

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۷
علی اسفندیاری

این که روضه بگیری توی خانه ات و در و همسایه را هم دعوت کنی که ایراد ندارد. اصلا از قدیم رسم بوده. توی خانه ی بزرگان بیشتر. اصلا شلوغ تر. سفره اش رنگین تر بوده. چلو و خورش مسما که از قدیم رسم بوده. قورمه سبزی هم که هنوز روز تاسوعا درِ هر خانه ای توی میخچه گران گرگان را بزنی به راه است. پس داد و بیدادم برای چیست؟ پس سرخ کردن و زور اضافی زدنم برای چیست؟ بزرگان همه همین کارها را کرده و می کنند. حالا هم یک عده دارند همان کار را می کنند. سردار سفره ی نذری می اندازد (که لایوصَف) و همه ی در و همسایه را که نصف سردارند و نصف از آن دسته های همین چندوقت دیگر "سردار شدنی". سفره ی سرداری انداختن که ایرادی ندارد. نذری دادن که قاعده قانون ندارد. هرکس، هرجور وبه هرکس دوست داشت می تواند نذری بدهد، من را سنَنَ اصلا. حالا همه دوست و رفقا جمع شده اند توی یک شهرک که دیگر تقصیر سردار نیست. او نذری اش را می دهد. اشکال کار این است که من و تو نمی رویم توی همان شهرک با ایشان همسایه بشویم و صدقه سری بخوریم. اصلا اشکال همه ی مملکت همین است که نمی آیند توی همان شهرک دور همی سفره نذری بیاندازیم. هرکسی را شأنی است البته. یک وقتی هم مشکل همه ی ما این بود که نمی رفتیم سر کوچه ی دکتر خانه بخریم که گوجه ی کیلو 300 تومنی بخوریم. تمام مشکل ما هم همین اشتباه مکانی است. این که درست انتخاب نکردیم که کجا باشیم. اشتباه ملت این است که می روند عبدل آباد خانه می خرند بعد هی می نالند که چرا شهرداری نمی آید دو تا سطل آشغال بگذارد برای ما تا هرشب گربه ها به کثافت نکشند بر و خیابان را. اشتباه کردی برادر من. اشتباه کردی. از کسی هم انتظار بیجا نداشته باش. وقتی سران مملکتت رفتند شهرک برای خودشان زده اند و چپیده اند توش و خیابان هایش را گشاد کرده اند و ویلایی و آپارتمانی زده اند و همه امکاناتی فراهم کرده اند برای رفاه حال زن و بچه، تو غلط می کنی زن و بچه را برمی داری می بری توی آن همه کثافت و موش و معتاد!

تقصیر خودت است. کسی به تو نگفته زن و بچه اش از زن و بچه ی تو خونشان رنگین تر است. خودت داری به خودت ظلم می کنی. شهرک به این خوبی. خوش آب و هوایی. بازار تره بارش هم گوجه دارد هم آناناس. همه اش یک قیمت.همه اش هم ارگانیک. بخر بده بچه ات بخورد گوشت تن بگیرد یک خرده. یک شاسی بلند هم بخر برای زنت تا برود دخترکت را از مدرسه بیاورد. اصلا هم خلاف شأن نیست. توی این شهرک پر است از چادری های شاسی بلند سوار. حالا از قضا همه شان زن فلان سردار و فلان رییس از آب در می آیند دیگر اتفاق است. این شهرک برای همه است. کمی هم تردید نکن که شهرک سازی فقط و فقط توی تل آویو و حیفا و اشدود و آریل طرف دار دارد. وگرنه ما که از اولش گفتیم شهرک مال همه است. زن و بچه ی تو و سردار ندارد. همه ناموس این مملکتند. تختشان نرم و نانشان گرم باد! 

ببین! خودت حرف گوش نمی کنی. حالا که از هرجای این مملکت پا نمی شوی دست زن و بچه را بگیری بیایی توی شهرک بغل دست خودمان کوفت هم دستت نمی دهیم بخوری. سفره نذری سردار پهن بود. خودت نیامدی بنشینی سر سفره بدبخت!

اصلا بیخود می کنی حرف می زنی. اصلا چرا سرخ شدی؟ ها؟؟ همین است. هرچیزی شأنی دارد. مگر می شود شام سردار یک رقم غذا باشد؟ هرچیزی، هرجایی، هر شهرکی، شأنی دارد. شمع دان چند میلیونی هم، شأن است و نبودش کسر شأن. خیلی چیزها را چون نمی فهمی به مذاقت خوش نمی آید. به آن بنده خدا ها ربطی ندارد. اگر نمی فهمی اپل6 دست یک کره خر بچه مدرسه ای چکار می کند، از نفهمی خودت است. وگرنه توی شهرک همه دارند و کسی هم از کسی ایراد نمی گیرد. همه، هم را می فهمند. این نفهم بازی ها را ندیدپدیدهای امثال تو در می آورند و آرامش همه را بهم می زنند. خودمان انقلاب کردیم(حداقل همه این طور فکر می کنند)، خودمان هم می دانیم باهاش چکار کنیم. انقلاب نکرده ایم که باز هم بچپیم توی همان اتاق 12 متری و بعد نمازصبح 22بار نادعلی بخوانیم برای ادای قرض. انقلاب کرده ایم که همین بشود که می بینی. شهرک مان هم حالا همه چیز دارد. خیالمان راحت است که زن و بچه مان سالی دوازده ماه پایشان به محله پلاسیده ی شما باز نمی شود تا روحیه شان به هم بخورد. اگر قرار است کسی هم کسی بشود برای خودش، همین ماییم.

***

بس است. خودزنی بس است. تف به غیرت گندهبَک های گردنبهپهلو چسبیده ای که خیال می کنند همهی مملکت به این پهنا، همان شهرک خراب شده ای است که توی کوچه پس کوچه هایش می خزند!

 

___________________________________________________________

+ چشم روشنی شهرک نشین ها: یک و نیم میلیون خانواده در یک اتاق زندگی میکنند. لینک خبر: :http://mizanonline.ir/fa/content/22316

++ این بیان هم شورش را درآورده، جانم در آمد لینک بگذارم روی متن. نشد! بلاگفا کجایی که.....؟

+++ با این یک بیت نمی دانم تکلیف مان چیست. ببخشید صائب. علی الحساب،خاموشی که نشد کار!

خم سربسته جوش باده را افزون کند صائب/ به لب مُهر خموشی گر زنم دیوانه می گردم...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۸:۲۰
علی اسفندیاری

جای همه چیز را به‌هم می‌ریختم آن‌وقت انتظار داشتم تمام‌شان را وقتی که نیاز دارم همان‌جایی که همیشه بودند پیداکنم. انگار که وسایل، خانه دارند و آخرشب برمی‌گردند به خانه‌هایشان تا تلویزیون نگاه کنند و چرت بزنند. مثل همه‌ی مردم. اما سر آخر مجبور می‌شدم به خواهر بزرگ‌ترم متوسل بشوم. او همیشه خانه را مرتب می‌کرد. تقریبا جای همه چیز خانه را بلد بود. چیزی را بی‌مورد جابه‌جا نمی‌کرد. اما سر این‌که بعضی از وسایل ذاتا جای اصلی شان کف اتاق نیست با او اختلاف نظر شدید داشتم. وقتی جای چیزی را از او می‌پرسیدم همیشه راهنمایی‌های خوبی داشت. نمی‌دانم از کجا، اما همیشه می‌دانست. مثلا می‌دانست مدادتراش فلزی محبوبم توی جیب کاپشن قهوه‌ای منفورم قایم شده. نمی‌دانم از کجا فهمیده بود که زنگ آخر با مدادتراشم زدم توی سر نفر جلویی و سریع از زمین برش داشتم گذاشتم توی جیب کاپشنم. من همیشه عادت داشتم همین‌قدر بدون ترس جای همه‌چیز را عوض کنم. از گم شدن وسایلم به شدت نفرت داشتم اما برایم مهم نبود آن‌ها را همیشه سر جای همیشگی‌شان پیداکنم. اما خواهرم انگار می‌ترسید. همیشه نگران بود نکند جورابم را درون یخچال جا گذاشته باشم. و از این دست نگرانی های بی مورد.

حرصش در می‌آمد وقتی جای وسایل گم شده‌ام را از او سوال می‌کردم. اما من بدجور اعتقاد داشتم هر وسیله‌ای که از من گم می‌شود احتمالا او برداشته و انداخته‌اشدور. چون فکر می‌کرد خیلی از آت و آشغال‌هایی که جمع کرده‌ام واقعا غیرضروری هستند. مثلا اعتقاد داشت آدم نباید بطری نوشابه‌ای را که می‌خورد گوشه‌ی اتاقش نگه دارد. و از این دست اعتقادات عجیب.

اما حالا که دیگر بزرگ‌تر شده ام و خواهرم هم نیست که معماهایم را حل کند گاهی به این فکر می‌کنم که شاید همه چیز واقعا جایی داشته باشد. ما بازی‌گوشی می‌کنیم و طبق عادت همه‌چیز را جابه‌جا می‌کنیم. هارمونی هر آبجکتی را که دلمان می‌خواهد می‌شکنیم و باز انتظار داریم نیازهایمان درست همان‌جا که نیازشان داریم سر و کله‌شان پیدا شود. به‌هم می‌ریزیم و به این فکر نمی‌کنیم که شاید دیگر کسی پیدا نشود که جای درست همه چیز را بلد باشد!

حالا یقین دارم در این شلوغی گم که می‌شویم تقصیر خودمان است. جای همه چیز را به‌هم ریختهایم باز هم انتظار داریم. انتظار داریم هوا با همه‌ی سربِ توی گلویش دونفره هم بشود. تابلوچراغ‌های تبلیغاتی مثل پروژکتورهای استادیوم آزادی از شش جهت نور می‌پاشند توی حیاط؛ شبکه‌ی یک تا بیست‌ودوی سیما ساعت 11 شب تازه شروع می‌کند فیلم‌ می‌گذارد برای خانواده‌ها، باز انتظار داریم شب‌مان، شب بشود. خواهرم می‌گفت "باید رفت توی تاریکی شب تا تخیل‌ات اوج بگیرد. اصلا شبت اگر شب باشد داستان‌پرداز خوبی می‌شوی."

اما ما همیشه عادت داریم جای همه چیز را عوض کنیم. همه‌چیز را شلوغ پلوغ کنیم. رقص‌نور بپاشیم توی زندگی هم‌دیگر. طلاق‌پارتی بگیریم و حسابی بپر بپر کنیم. حالا یک سری چیز هم زیر دست و پا گم و گور بشود که به جایی بر نمی‌خورد. بگذاریم همه‌ی دکترها بسازبفروش بشوند. همه‌ی آن‌کاره‌ها این‌کاره بشوند. همه‌ی تیم‌های فوتبال سربازخانه بشوند، همه‌ی نمایش‌گاه‌های کتاب، پلاژ لب ساحل بشوند. پرنسس‌ها توی خیابان‌ها موتورسوار بشوند. حالا می‌خواهد شاهزاده‌ای پیدایش بشود یا نشود. اسب سفیدی در کار باشد یا نباشد.

***

با دماغ چسبیده بودم به ضریح و داشتم دعا می‌کردم. پسرخاله‌ام را دیدم که روی ترامپولین بالا و پایین می‌شد. خندیدم. آرام ضریح را ماچ کردم و برگشتم. فکرنکنم امام‌زاده‌ای که همه‌ی فضای صحنش را قصر بادی و ترامپولین گرفته شفا هم بدهد.

آن‌جا خواهرم می‌گفت...یادم نمی‌آید چه می‌گفت. اما هرچه می‌گفت راست می‌گفت!

 ___________________________________________________________

- واسه چند تا اتفاق قشنگ اونم فقط توی یک روز، اونم فقط توی چندساعت، خدا رو شکر می کنم...خدایا دستت درست!!!

- نوشته ی بعدی احتمالا میافته برای شبای اول محرم. شاید شب سوم... خدا به خیر کنه!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۳ ، ۰۹:۲۵
علی اسفندیاری

هر وقت مشکلی در کار زندگی می افتاد میدان عباسعلی جای خوبی برای بردن گله ها بود. پر ازدحام، نمناک، آغشته به رنگ سفید ماست و بوی نانِ نه چندان تازه. اسمش قدمگاه بود. از اول همین بود. از همان اول که با هیئت زنجیر زنی مسجد، شب تاسوعا می آمدیم میدان عباسعلی اسمش همین بود. قدمگاه حضرت عباس(ع).



عمارت ساده‌ای بود. از همان بچگی همیشه درونش دنبال رد پا می گشتم. بخصوص آن جا که چراغ سبز وصل بود و یک علم بزرگ هم آویزان. ردپا نداشت. ولی حتما قصه ای داشت. غروب پنجشنبه می آمدیم. باید یک قرص نان قُلاچ (همان بربری است منتها به سبک گرگانی‌ها) و یک کاسه ماست را همراه می‌آوردیم یا همان‌جا از کاسبی که درست سر گردنه بساط داشت می‌خریدیم. ولی قیمتش فرقی نداشت. بنده خدا فقط کسب و کارش سرگردنه ای بود. در آمدش نه. نان و ماست را می‌خریدیم و می‌دادیم به آن بنده خدایی که روی ایوان ایستاده بود. نان و ماست های نذری را می‌گرفت و قسمت می‌کرد میان مردم. البته بیشترش را می‌برد داخل عمارت. نمی‌دانم کجا می‌رفت. اما جای خوبی می‌رفت، خیالم راحت بود، چون چراغ داخل عمارت سبز بود! ما هم نفری یک لقمه نانِ ماستی شده می‌گرفتیم و می‌خوردیم. نمی‌دانم ولی به خیالم آن روزها برای رفتن به نان و ماست حضرت عباس روز را گشنگی می‌دادند بهمان تا آن یک لقمه‌ی تبرکی را که شاید زیاد هم دلچسب نمی‌نمود با جان و دل بخوریم. نذری بود و برای حاجت. چه نان و ماست می‌خریدیم، چه فقط می آمدیم و می‌خوردیم. بهرحال حاجت می‌آوردیم. پدرم که اصلی ترین حاجت‌هایش را می‌آورد همین‌جا. می‌گرفت. هر بار که حاجت می‌آورد می‌گرفت. من که بزرگ شدم باز هم می‌دیدم پدرم برای من هم که نذر می‌کند همان‌جا می‌برد.

بهانه‌ی نوشتن این مطلب البته نان و ماست دیگری است. نان و ماست هم مثل همه‌ی آنچه وجود دارد انواع دارد. همان‌طور که آدم ها انواعی دارند، کسب و کارها انواعی دارند. نان و ماست ها هم دارند. هم نانش انواعی دارد هم ماستش. آدم ها منصف دارند و بی‌انصاف، مستجاب الدعوه دارند و سیاه بخت، کسب و کارها هم دارند، پربرکت دارند و بی برکت، راسته‌ی بازاری دارند. سرگردنه ای هم دارند. نان و ماست‌ها هم عینا همین اند. هنوز جوهر مطلب قبلی ام راجع به رستوران‌ توراهی خشک نشده که پایش دوباره به وبلاگم باز می‌شود. این بار با نان و ماستش. این بار که با اتوبوس می آمدم، در رستوران، هم موبایلم را به شارژ زدم هم نان و ماست خوردم. به جای نهار. حاجت، تنها رفع ضعف و گرسنگی بود که آن هم روا نشد. این رستوران امامزاده‌اش شفا نمی‌داد اصلا. کجای کار می لنگید؟ نان و ماست که مهیا بود. آن هم موسیرش حتا! سرگردنه که بود. دقیقا هم بود. چراغ سبزرنگ هم که داشت. اما این بار دو عدد ماست و یک تکه نان شد هفت هزار تومن! اینجا وسط گردنه‌ی هراز خبری از انصاف فروشنده‌ی سرگردنه ای میدان عباسعلی نبود اصلا. شش هزار تومن بیشتر نتوانستیم بدهیم، که دلمان راضی نمی‌شد به این زیرِ تیغِ تیغ‌زنی رفتن. آمدیم و حاجت نگرفتیم و من هنوز هم در فکرم. با شش هزار تومن پدرم چه حاجت‌هایی که نمی توانست از حضرت عباس بگیرد!!

________________________

- این شعر را بخوانید حتما. "پیله" اثر فردین آرش بزرگ ----->>    http://kooche-bagh.blogfa.com/post/91

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۴
علی اسفندیاری