گردنه

گردنه
Instagram

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گردنه هراز» ثبت شده است

 

از این که دیر به دیر به روز می کنم از همه دوستان پوزش می خواهم. در گیر نوشتن داستانی هستم.

________________________________________________

+ تصویر: روستای ییلاقی گـنـو، علی آبادکتول

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۷
علی اسفندیاری

"اللهم ارزقنا"هایمان آپ‌گرید شده. نه توفیق‌الطاعت دارد، نه بعدالمعصیت. حاج آقا خودش می‌گفت. رنگ ماشین جدیدش که دلفینی شد خواست خدا بود. امداد غیبی بود. اصلا کد رنگ ماشین مشخص شده ‌بود. نوشته بود نوک مدادی. لحظه‌ی آخر حاج آقا از قضای الهی به قدر الهی پناهنده شده و دست به دعا برداشته بود. احتمالا "اللهم ارزقنا دلفینی" و خداوند هم یاری کرده کدرنگ را به گوشه چشمِ عنایتی از نوک مدادی به دلفینی گردانیده و حاج آقای ما را عاقبت به خیر کرده. الحمدلله. البته که همه چیز توفیق می‌خواهد. دلفینی هم توفیق می‌خواهد. حاج حمید مداح کاروان می‌گفت چندسالی هست که نمیتواند ریش بگذارد چون توفیق ندارد. ریش هم توفیق می‌خواهد. برای خیلی‌ها هم ریش نگذاشتن توفیق می‌خواهد. اصلا باید بروی بهش بگویی نماز شب که می‌خوانی دعا کن خدا توفیقت بدهد ریش‌هایت را بتراشی. دوستی داشتم از خدا خواسته بود توفیق بدهد یک شب بتواند زیارت عاشورا نخواند. مثل این‌که از خدا خواسته باشد توفیقش دهد عادت بدی را کنار بگذارد. زیارت عاشورا نخواندن هم گاهی توفیق می‌خواهد.

اللهم ارزقنا هایمان آپ‌گرید شده. نه زیارت الحسین دارد، نه شفاعت الحسین. حاج آقا خودش می‌گفت بلیت کیش آخر هفته اش که اوکی شد خواست خدا بود. امداد غیبی بود. من همان موقع یقین کردم بلیت کیش هم توفیق می‌خواهد. و خودم را هم آدم بی توفیقی می دانم. چون نه دلفینی دارم، نه ریش، نه بلیت کیش.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۹
علی اسفندیاری


نیمکره‌ی شمالی تر از همه ام. نزدیکِ پی دوم* عرض جغرافیایی دارم. خیلی ژنتیکی. از روزهایم گاهی می‌ترسم که یادشان برود شب شوند. کافه‌هایم همیشه، عصرانه برای ساعت یازده غروب دارند. البته برای سرگرم شدن چیزهای دیگری هم هست. گاهی توپ کوچک بسکتبال را غروب به غروب می‌زنم به دیوار تا سنگ شود برگردد بخورد توی سرم. که یادم برود ساعت چند است. که یادم برود بازهم دوشنبه شده. که یادم برود غروبی می‌آید که شاید شبی نداشته باشد. حیفی سرم! اصلا شاید آن‌قدر محکم بخورد توی سرم که یادم برود سایه‌هایمان چقدر تنگ غروب قد می‌کشند. خب بکشند. می‌کشند. به درک که می‌کشند! ساعت یازده غروب برای کسی رمقی نمی‌ماند که از روی صندلی حصیری‌بافتِ کافه پاشود برود ضدنور بایستد در افق. که سایه‌ای بخواهد قدبکشد. خب نکشد. نمی‌کشد. به درک که نمی‌کشد! نیمکره‌ی شمالی، آن بالابالاهایش همین اعصاب‌خردی‌ها را هم دارد. هلسینکی، گروئنلند، کوچه پس کوچه‌های سیبری. ده ساعت بنشینی ظل آفتابش گرمت نمی‌کند که. ده ساعت پیوسته قدکشیدن سایه‌ها را تماشا کنی یک کدامش برنمی‌گردد زل بزند توی صورتت، دستش را بیاورد بالا بخواباند زیرگوش‌ات که "مرد حسابی تکانی به خودت بده. سایه هم که باشی خسته می‌شوی از افقی بودن." اما نمی‌آورد بالا، نمی‌خواباند زیر گوش‌ات، زل نمی‌زند. سایه‌ها که هیچ وقت زل نمی‌زنند به آدم. سایه‌ها اصلا عرضه‌ی هیچ کاری ندارند. هرچقدرهم که قدبلندتر و خوش‌تیپ‌تر از خود آدم باشند.

خلاصه هر روز یازده غروب وقتی گوشت گوسفند قربانی نرسد، نیم‌رو درست می‌کنم. می‌گذارم سایه‌ام هرچقدر که می‌تواند کش بیاید. آن بدبخت هم می‌داند فرقی نمی‌کند هلسینکی باشد یا شاخ آفریقا، قطب شمال یا مدار استوا. تنگ غروب همیشه سایه‌ها یک اندازه اند. همه‌جا آدم‌ها سوتی می‌دهند. همیشه ایمیل‌ها پنج روز بعد خوانده می‌شوند. همیشه ویبره‌ی موبایل آدم را دق می‌دهد. همیشه پرده‌ی سینما سفید می‌ماند، هرچقدر هم اسکورسیزی، قشنگ و ملو خون را بپاشد توی صحنه. سایه‌ی همیشه سیاه من این‌ها را می‌فهمد. می‌داند اگر بخواهد بازهم غروب دوشنبه‌ای، ضدنور در افق عکس یادگاری بگیرد، تنهاست. درست است، اما نه تنهاتر از صاحبش.

راستی خودم هم خیلی می‌فهمم. این را چهارهفته ای می‌شود فهمیده‌ام. از آن‌جا می‌گویم که این‌جا فقط من می‌دانم که وقتی غروب خیلی غروب است چطور می‌شود به خودکشی فکرنکرد. این‌جا همه وقتی سایه‌ها قد می‌کشند به خودکشی فکرمی‌کنند. تنها منم که می‌دانم چطور می‌شود روزی سه‌بار برگ‌های پاییزی را که مرتب باد می‌زند می‌اندازدشان وسط حیاط، جارو کرد تا یالاخره این غروب خسته بشود برود. خیلی‌ها همین را هم نمی‌فهمند. باور کنید خیلی‌ها نمی‌دانند آن گاوی که زمین روی شاخش چسبیده و او روی لاک‌پشت یا چه می‌دانم ماهی سوار شده اگر خسته بشود چکار می‌کند؟ او هم دوشنبه غروب حوصله‌اش سر برود سایه بازی می‌کند؟ نیم‌رو می‌خورد عوض گوشت قربانی؟ برای عشقش رانی آناناس می‌خرد؟ او هم به مشکلات ژنتیکی می‌خندد؟ او هم هیچ‌وقت غروب‌ها تلفن‌اش زنگ نمی‌خورد؟ او هم کافه که می‌رود... . چه غروب خفه ای! حیفی گاو!

فرق نمی‌کند توی هلسینکی باشی یا شاخ آفریقا. گاو باشی یا نباشی. این غروب حوصله‌‌ی همه را سر می‌برد!


____________________________________________________

* پی دوم = 90 درجه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۳ ، ۰۱:۲۵
علی اسفندیاری
شاید نه،حتمأ. مطمئنم هرشب این کار رامی کند. هر شب که من زیر نور کریستالیِ آبی رنگ شب خواب، لمیده ام می آید. کلید را می اندازد داخل قفل و تا حداکثر دورش می چرخاند و همانجا درون قفل رها می کند. دستگیره را دوسه باری بالاپایین می کند، یعنی مطمئن شده که قفل است. خیالش راتخت می کند و می رود روی تختش می خوابد. 
خودم چندباری وقتی حتی کلید داشتم، همین طور پشت در مانده ام. عصبی می شدم که چرا پدرم در را قفل می کند وقتی خانه ی ما در طبقه ی سوم یک آپارتمان است. وقتی آپارتمان ما درون شهرکی است که دو نگهبان دارد. وقتی در ورودی از بیرون دستگیره ندارد و همان بستنش یعنی قفل شدن. وقتی خواب همه ی ما سبک است و زود از خواب می پریم. این استدلال ها را پدر می شنود. اما باز هرشب می آید و زیر نور آبی کریستالی کلیدش برق می زند. به قفل لبخند می زند، کلیدش را درون قفل جا می گذارد، چیزی زمزمه می کند و آن وقت می رود می خوابد. با دیدنش هرشب توی رختخواب فکرم این می شود که نکند پدرم دچار  وسواس خاصی شده. یا زمانه آن قدر بی اعتماد شده که از همه چیز می ترسد، حتی از آن دو نگهبان وظیفه شناس. اما هیچ کدام فکر درستی نیست. پدرم نه عصبی می آید، نه سراسیمه و نه ترسو است، نه وسواسی.

و یک بار با دوستم که امسال رفت سر خانه زندگی اش قرار گذاشتیم برویم بیرون. دم در خانه اش توی ماشین منتظر نشستم تا چیزی را بردارد و بیاید. از خانمش خداحافظی کرد و آمد. در را بست. کلید را انداخت توی قفل و تا حداکثر دورش چرخاند. کلید را برداشت و آمد! در قفل شد و همسرش زندانی شد. لبخند رضایت آشنایی زد و آمد نشست پشت فرمان و رفتیم. چقدر این مردها عجیب اند. جوری که اگر هم جنس، دوست یا پسرشان هم باشی نمی توانی درکشان کنی. رفتیم و تمام مسیر به این فکر می کردم که او هم یا ترسو است یا وسواسی. فکری که خودم هم قبولش نداشتم.
پدرم از وقتی که من اولین لبخندهایش را یادم می آید در حال ساختن بود. باید این خانه را ساخت. باید زندگی را ساخت. پدرم پیکان مدل 76 دنده هیلمنی را هم با وسواس قفل می کند. حتی اگر شیشه ی جلو سمت شاگرد خوب بالا نرود با دست چفتش می کند. پدرم چیزهایی دارد برای قفل کردن که بعد از قفل کردنشان لبخند می زند. دوستم هم چیزهایی دارد. چیزی شبیه حق کپی رایت. متعلق به خود خودشان. چیـزهایی ساخـتنی و داشـتنی و قفـل کردنی. سـرگـرمی عجیـبی اسـت. شـاید وقتی روی موبایل یا لپ تاپم قفل می گذارم دنبال همین سرگرمی می گردم. چیزی برای خودم. چیزی برای قفل کردن. اما با آن وسواس عجیب مردانه خیلی فرق دارد هنوز.
اما فعلا برای خودم فقط همین دهان را دارم. دهانی برای قفل کردن!
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۴:۱۷
علی اسفندیاری

هر وقت مشکلی در کار زندگی می افتاد میدان عباسعلی جای خوبی برای بردن گله ها بود. پر ازدحام، نمناک، آغشته به رنگ سفید ماست و بوی نانِ نه چندان تازه. اسمش قدمگاه بود. از اول همین بود. از همان اول که با هیئت زنجیر زنی مسجد، شب تاسوعا می آمدیم میدان عباسعلی اسمش همین بود. قدمگاه حضرت عباس(ع).



عمارت ساده‌ای بود. از همان بچگی همیشه درونش دنبال رد پا می گشتم. بخصوص آن جا که چراغ سبز وصل بود و یک علم بزرگ هم آویزان. ردپا نداشت. ولی حتما قصه ای داشت. غروب پنجشنبه می آمدیم. باید یک قرص نان قُلاچ (همان بربری است منتها به سبک گرگانی‌ها) و یک کاسه ماست را همراه می‌آوردیم یا همان‌جا از کاسبی که درست سر گردنه بساط داشت می‌خریدیم. ولی قیمتش فرقی نداشت. بنده خدا فقط کسب و کارش سرگردنه ای بود. در آمدش نه. نان و ماست را می‌خریدیم و می‌دادیم به آن بنده خدایی که روی ایوان ایستاده بود. نان و ماست های نذری را می‌گرفت و قسمت می‌کرد میان مردم. البته بیشترش را می‌برد داخل عمارت. نمی‌دانم کجا می‌رفت. اما جای خوبی می‌رفت، خیالم راحت بود، چون چراغ داخل عمارت سبز بود! ما هم نفری یک لقمه نانِ ماستی شده می‌گرفتیم و می‌خوردیم. نمی‌دانم ولی به خیالم آن روزها برای رفتن به نان و ماست حضرت عباس روز را گشنگی می‌دادند بهمان تا آن یک لقمه‌ی تبرکی را که شاید زیاد هم دلچسب نمی‌نمود با جان و دل بخوریم. نذری بود و برای حاجت. چه نان و ماست می‌خریدیم، چه فقط می آمدیم و می‌خوردیم. بهرحال حاجت می‌آوردیم. پدرم که اصلی ترین حاجت‌هایش را می‌آورد همین‌جا. می‌گرفت. هر بار که حاجت می‌آورد می‌گرفت. من که بزرگ شدم باز هم می‌دیدم پدرم برای من هم که نذر می‌کند همان‌جا می‌برد.

بهانه‌ی نوشتن این مطلب البته نان و ماست دیگری است. نان و ماست هم مثل همه‌ی آنچه وجود دارد انواع دارد. همان‌طور که آدم ها انواعی دارند، کسب و کارها انواعی دارند. نان و ماست ها هم دارند. هم نانش انواعی دارد هم ماستش. آدم ها منصف دارند و بی‌انصاف، مستجاب الدعوه دارند و سیاه بخت، کسب و کارها هم دارند، پربرکت دارند و بی برکت، راسته‌ی بازاری دارند. سرگردنه ای هم دارند. نان و ماست‌ها هم عینا همین اند. هنوز جوهر مطلب قبلی ام راجع به رستوران‌ توراهی خشک نشده که پایش دوباره به وبلاگم باز می‌شود. این بار با نان و ماستش. این بار که با اتوبوس می آمدم، در رستوران، هم موبایلم را به شارژ زدم هم نان و ماست خوردم. به جای نهار. حاجت، تنها رفع ضعف و گرسنگی بود که آن هم روا نشد. این رستوران امامزاده‌اش شفا نمی‌داد اصلا. کجای کار می لنگید؟ نان و ماست که مهیا بود. آن هم موسیرش حتا! سرگردنه که بود. دقیقا هم بود. چراغ سبزرنگ هم که داشت. اما این بار دو عدد ماست و یک تکه نان شد هفت هزار تومن! اینجا وسط گردنه‌ی هراز خبری از انصاف فروشنده‌ی سرگردنه ای میدان عباسعلی نبود اصلا. شش هزار تومن بیشتر نتوانستیم بدهیم، که دلمان راضی نمی‌شد به این زیرِ تیغِ تیغ‌زنی رفتن. آمدیم و حاجت نگرفتیم و من هنوز هم در فکرم. با شش هزار تومن پدرم چه حاجت‌هایی که نمی توانست از حضرت عباس بگیرد!!

________________________

- این شعر را بخوانید حتما. "پیله" اثر فردین آرش بزرگ ----->>    http://kooche-bagh.blogfa.com/post/91

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۴
علی اسفندیاری