گردنه

گردنه
Instagram

الهام

جمعه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۴۹ ق.ظ

اولین روزی که از باغ سرسبزمان بیرون افتادیم را یادم نمی رود. حسابی از دستش عصبانی بودم. خوردنی نبودن آن گندم را نمی فهمید.از نظر من بعضی چیزها را نمی فهمید. باید همیشه مواظبش بودم چون به شکل ترحم انگیزی حواس پرت بود. همیشه بدون دلیل شاد بود. بالا و پایین می پرید. مثل کسی که جمجمه اش تکانی خورده باشد. سرش درد می کرد و اسمش را هم گذاشته بود دردسر.اما با سردردهای من تفاوت های قابل ذکری داشت. این که وقتی دستش را می فشردم و دردسرش آرام می گرفت اغلب در مورد سردردهای من صدق نمی کرد. البته به گمانم این بیماری اش هم فی البداهه بود.خودش اختراع کرده بود.گاهی باهوش تر از آن چه انتظار می رفت به نظر می رسید و این مطلب خیلی مشکوک بود.به اعتقاد من گاهی خیلی از چیزها به دلش الهام می شد. آن وقت من مجبور بودم بیافتم دنبال فهمیدنش. همیشه حوا بودنش را بلد بود. من هم آرام آدم شدنم را یاد می گرفتم.این که مطلب ساده ای بود. معادله ی ساده ای هم داشت. یک جوری حلش می کردم. همه چیز را باید حل می کردم. مسؤولیتش با من بود. قضیه ی خوشه گندم و باغ سرسبزمان و بیرون شدنمان را هم خودم بالاخره حل می کردم. نباید میگذاشتم بی خودی نگران بشود. باید دوباره دست هایش را می فشردم. جایی بین انگشت شست و اشاره اش. باید می فشردم. اگرچه برای سردردهای من کارساز نبود اما دردسرهای او را کم می کرد. باید می رفتم سراغ معادله. باید آن قدر حلش کنم تا ساده شود. آن قدر ساده که او هم بتواند بفهمد. این باغ سرسبز چندان هم مسأله ی دشواری نیست. باید باغ سرسبز را بگذارم توی صورت کسر و هزاروسیصدوهفتادوسه بار خردش کنم. با همه ی گندگی اش خردش می کنم.باهمه ی بهشت بودنش خردش می کنم.همین! 

به من هم گاهی بعضی چیزها الهام می شود. معادله ی ساده ای بود. چرک نویس هم لازمم نشد. همین جا پاک نویسش می کنم:

هرجا که او بود... بهشت بود!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۲/۰۴
علی اسفندیاری

نظرات  (۱)

...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">