در مواجهه با عشق تیپیکال!
يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ب.ظ
تیپیکال یعنی معمول. عشق تیپیکال هم یعنی عشق معمول. پس از همین اول بگویم که انتظاری غیر از شنیدن همان حرفهای معمول و تکراری نداشته باشید. حرفهایی که هزاربار گفته شده و میلیونها بارِ دیگر هم گفته خواهدشد. که البته همین تکرارپرتعداد است که باعث میشود که بازهم مجبور باشیم راجع بهاش بنویسیم. امروز که کتابهای چاپ شدهی سال93 را دستهبندی میکردم دهها و صدها بار با رمانهایی روبهرو شدم که فرق چندانی بینشان نبود. نه در حجم، نه در نوشتار، نه در طرح و رنگ جلد، و نه عنوان. همه یا مشکی بودند یا سرخ. با اسمهای دوبخشی که حتما یکی از آن دو بخش باید کلمهی "عشق" میبود. یک کلمهی بیمفهومِ پرفرکانس که نه از جزء دیگرِ اسمِ عنوان، نه در نوشتار و نه در طرح و رنگ جلد نمیتوان به معنیاش پی برد. به همان مقدار که این مفهوم، مبتذل و دستخورده و خیابانی شده، مطلب امروز من هم (مانند قبلیهایم) مبتذل ،هرزه و سرراهی ست.
همیشه کلماتی هستند که ما ملت آنقدر چیزش را بالا میآوریم که از مفهوم و توان میافتد. توجهتان را جلب کنم به مفهوم ایثار در دوره دفاع مقدس(به گفته شهید آوینی)، بصیرت در همین چار پنج سال اخیر، و حالا عشق! اما انصافا برای این آخری حسابی سنگ تمام گذاشتیم. آنقدر عناش را بالا آوردیم که ششصد دیوان معطرِ رودکی و نظامی و سعدی و خواجوی کرمانی و حافظ و بهایی و صائب و ممتقی بهار و شهریار هم از پس بوی گندش بر نمیآید. اما برای اینکه بهتر بفهمید با این مفهوم چکار کردیم هرکس بهتر است به نمونهی شخصی خودش رجوع کند. من هم میخواهم مقداری به تجربهی شخصی ام رجوع کنم.
یک سال و دقیقا یک ماه پیش من پا به عشقی تیپیکال گذاشتم. از اینکه من چقدر پیش از آن آرزوی قدم گذاشتن به رابطه با همچون شخصی را داشتم بگذریم. و همینطور از اینکه نخستین شواهد علاقهی قلبی من به او مربوط به دورهای میشود که هنوز به تکثرِ نهوعآور امروزیام دچار نشده بودم. دورهی کودکیام. با اینها هنوز کار ندارم. مهم برای من، سیستماتیک این عشقورزی است. این که چگونه این کلمه را برای خودم پردازش و تفهیم کردم. این که کلمهی عشق در چه چیزهایی خلاصه شد. تمام مدت، علاقهی من به او منجر به حرکت روبه جلوی مناسبی برای ازدواج نشد. (البته در قاموسِ شرایط آن روزهای من "مناسب" معنای خیلی خیلی خاصی میداد!) اما تا دلمان خواست و دلتان بخواهد پست وبلاگ(مراجعه شود به پستهای قبلیام مثل "الهام" ، "دستانش" و ...) و پیغام و پسغام و مناسبات تینِیجری چاشنی این رابطه بود. این که چقدرش اشتباه و چه چیزهاییاش درست بود را حالا بعد از گذشت چندماه میتوانم تشخیص بدهم. و مسئلهی من دقیقا همین است. اینکه با همهی ادعاها و هارت و پورتهایم همانقدر بیکنش و شرمآور و مبتذل بودم که همهی آن آثار ادبی تیپیکالی که ازشان بیزارم هستند. پس در عمل فرق چندانی بین منِ نوعی با تنفرها و انزجارهایم نیست. که این مرز نه بسیار باریک، که ناپیداست.
با همهی اینها، زمانهایی را تجربه کردم که همان عشق تیپیکال و پر خطایم، جریان گرم و پرفشاری را به شریانِ تصمیمگیریها و کنشهایم میبخشید که پیش و پس از آن هرگز و صد البته هرگز به آن دست پیدا نکردم و نخواهم کرد. آنقدر پرحرارت که مدام مجبورم دوباره و صدباره به آن یک سال و دقیقا یک ماه پیشی فکر کنم که بزرگترین، معمولترین و پربسامدترین خطای انسانی را مرتکب شدم. خطایی که هنوز محبوبترین (و البته تنها) کنش واقعی من بود. خطایی تیپیکال برای رسیدن به حسی منحصر به فرد!