گردنه

گردنه
Instagram

غریبه‌ای در شهر

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۹ ب.ظ

اسم‌اش تقی بود. محمدتقی. به نظرم اول دوم ابتدایی بودم که آمد خداحافظی کرد و رفت خارج. در همه‌ی این مدت تنها یک‌جا آن هم توی یک عکس توی آلبوم خانوادگی دیدم‌اش که خاک می‌خورد. یا شاید فکرمی‌کنم که دیدم‌اش. تولد خواهرم یا کجا بودش را نمی‌دانم. چون نشده بود هیچ‌وقت برای دیدن‌اش آلبوم را باز کرده باشم و گشته باشم دنبال عکسی که تقی را ببینم. بهرحال او خیلی قبل‌تر از آن‌که من در حافظه‌ام شروع به ساختن خاطره‌های ماندگار کنم از ایران رفته بود. این‌که او آن‌جا چکار می‌کرد، با چندنفر دوست بود، به چه کشورهایی سفر کرده بود، چقدر درآمد داشت، زن خارجی گرفته بود یا نه، دنیل جانش کی متولد شده بود یا اصلا حالا چه طور زندگی می‌کرد تنها سوال‌های کنجکاوانه و سرگرم‌کننده‌ی زندگی روزمره‌ام بود. بهرحال شاید او تنها کسی بود که آن طرف آب بود و با ما نسبت فامیلی داشت. تنها پسر از عموی مادرم. گرچه همیشه سوژه‌ی پزِ قابل اعتنایی بود برای ضمیر مرعوبِ آن‌ورِآب‌ندیده‌ی ندیدپدید من، اما یادم نمی‌آید در این هجده نوزده سال دقیقا چندبار اسم‌اش را تکرار کردیم. هیچ‌وقت در کنار خانواده روزها یا حتی سال‌های نبودن‌اش را نشمردیم. سیزده به در توی جنگل ناهارخوران به یادش سبزه گره نزدیم. شب یلدا خانه‌ی مادربزرگ برای‌اش فال حافظ نگرفتیم. خاک که سرد است و می‌دانیم. اما قبل از آن آب سردتر. آن‌ورآبی‌ها پیش از خاک سردیِ آب را می‌چشند. آبی که هرگز برای‌شان گرم نمی‌شود. و تقی همان موقع که برای خداحافظی بچه‌های فامیل را بغل می‌کرد و پرت‌شان می‌کرد سمت آسمان دستانش یخ زده‌بود. بچه بودم و خوب یادم نمی‌آید با خودش چندکیلو اضافه‌بار بغض و حسرت تیت و پر نشده بار زد و پرید. تقی رفت آن‌طرف. سال‌های سختی به تقی گذشت. به کندی. کار کرد. ایستاد روی پای خودش. زمین خورد. بلندشد. عاشق شد. پدر شد؛ و خیلی زود در دنیای موازیِ ما پیر شد.

* * *

تقی ایران است. خبرش را از قبل داشتیم اما موقع آمدن‌اش یادم رفته بود و شنیدن اسم‌اش تازگی داشت. اولین عکس‌ها را برادرم توی تلگرام فرستاد. خیلی باید پیر شده باشد. "غربت سخت است". "کشور خارجی سخت است زندگی کردن" و ... . این‌ها جمله‌هایی‌ست که همه ما شنیده‌ایم. گرگان رفته‌بود دیدن فامیل. بغض فروخورده‌ای داشت که هرچه می‌کرد باز نمی‌شد. و نشد. آمده بود تهران که فردا دوباره بپرد آن‌طرف. خانه خاله‌ام یک ساعتی مهمان بود برای شام و باید خودم را می‌رساندم به‌اش. همان شب باید خانه را تحویل می‌گرفتیم. چک‌ها دست من بود و باید می‌رفتم. رفتم. باید برمی‌گشتم و می‌دیدمش. میثم من را رساند و درست وسط شام... نمی‌دانم شاید هم اول شام رسیدم. نشسته بود پشت میز. یک پیرهن سورمه‌ای و یک شلوار مخمل جنس خوب که پنج سال بود می‌پوشیدش. گرمِ حرف بود. بلند شد و بوسیدمش. کوتاه نگاهم کرد. بزرگ شده بودم. خیلی مهربان بود و بیشتر از همه‌ی ما گرگانی حرف می‌زد. به همان‌مقدار که عجله داشت برای رفتن، زود صمیمی شد. مریض بود و می‌دانستیم از آن سفره‌ی رنگارنگ چیز زیادی نمی‌تواند بخورد. تنها چندتا عکس دونفره و چند سکانس از مختارنامه و چندکلمه از غرب و آرامش‌اش(!). و "خداحافظی". به همان معنا که همه می‌شناسیم. اگر می‌دانستم آن لحظه که سوار پراید131 مرتضی، رفیق خوش‌بدن‌اش می‌شد دقیقا همان آخرین باری‌ست که همه می‌گویند، کمی پشت سرش می‌دویدم. شاید همان‌جا، زیر پل مینی‌سیتی داد می‌زدم که بایستد. بایستد تا بغل‌اش کنم. بایستد و بیشتر حرف بزند. آن‌قدری بایستد تا بتوانم بعدها خوب گریه کنم. گریه‌ای که شاید هجده‌سال خاک خورده‌بود. شاید باید می‌ایستاد و همان‌جا توی سردیِ استخوان‌سوز تهران داد می‌زد و می‌نالید از هم‌خون‌هایی که خونِ خشک شده‌اش را به شیشه کردند. فریاد می‌زد و بغض پینه‌بسته‌ی بیست و چندساله‌ی لعنتی را می‌شکست بر سر سیمانی‌های پیاده‌رو. بر سر من. بر سر همه‌ی ما که در نبودنش آسایش داشتیم و حالا که آمده‌بود خاک وطن را بو بکشد و برود دلواپس شده بودیم. از مزاحمتی که هیچ‌وقت نداشت. از آزاری که هیچ‌وقت نمی‌رساند. تقی باید می‌ایستاد تا بیشتر ببینم‌اش!

* * *
پرواز میلان نشست و از فرودگاه یک‌راست رفت بیمارستان فیروزگر. نمیتوانست راه برود و همسرش زیربغل‌هایش را گرفته بود و از آن سر دنیا آورده بودش ایران. عکسش را که توی تلگرام دیدم یخ کردم. آن‌ورِآب آب شده‌بود. هنوز گوشی توی دستش بود و توی تلگرام برای پیام همه "تشکر" می‌فرستاد. توی بیمارستان هم که بود همین‌طور تشکر می‌نوشت. همسرش مجبور بود برگردد. یک ساعت بعد از رفتن‌ همسرش انگار سُر خورد توی سرازیری و خداحافظی. حالش وخیم‌تر شد. دکتر جواب کرد. شب آخر گرگان بود. با هوشیاری دو درصد... یک درصد... صفر... طوری‌که خداحافظی بی‌صدایش را هیچکس نشنید.


______________________________________________
+ امشب (30آذر) شب اول قبر محمدتقی عقیدی فرزند قاسم است. هرکس می‌تواند بین نماز مغرب و عشا برای‌اش نماز بخواند. نماز شب اول قبر.

++ عنوان مطلب عاریتی ست از کتاب غلامحسین ساعدی.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">