گردنه

گردنه
Instagram

کتاب‌های خوب خودکشی نمی‌کنند!

دوشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۰۱ ق.ظ

پیرمرد از خروجی شمال غربی متروی چهارراه ولیعصر می‌آید بالا. «برادران مظفر شمالی پشت بازار کامپیوترفروش‌ها، مرکز تبادل کتاب». دو کیسه کتاب را بغل کرده وارد می‌شود و خالی می‌کند روی پیشخوان: «نه دونه دونه نمی‌خواد. قیمت همه رو نصف بزن علی‌الحساب» و می‌رود لبه‌ی کفِ بالاآمده‌ی بخش ادبیات می‌نشیند و نفس تازه می‌کند. نگاهش به قفسه‌ی رمان‌های داخلی است. سووشون هست. بر‌می‌دارد و برچسبِ پشت جلدش را می‌خواند: «این رو! هزار و پونصد. چه خوب. بردارم‌ش.»

پسر جوانی کتاب‌ها را از کیسه بیرون می‌کشد و روی پیشخوان روی هم می‌چیند و فهرست می‌کند. هفت هشت رمان کت‌وکلفت ایرانی، دو سه کتاب جلد رنگیِ گالینگور که هر کدام به اسم یکی از پادشاهان باستانی ایران است، یک کتاب موفقیت و دوازده سیزده جلد از کتاب‌های سیاه چاپ افستی پیاده‌رویی. چندکتابی هم که از نو بودن برق می‌زنند. پیرمرد را صدا می‌زند و برگه‌ی فاکتور را به دستش می‌دهد و به سمت مسئول صندوق اشاره می‌کند. پیرمرد همه‌ی کتاب‌ها را برای فروش گذاشت، هزار و پانصد تومان داد و سووشون را گذاشت توی کیف دستی‌اش و از فروشگاه خارج شد.

پیرمرد - کتابخانه

فکر می‌کنم، همه‌ی پیرمردها کتاب‌هاشان را دوست دارند. آن کتاب‌ها، جوانی، خاطراتِ فراموش‌شده و عشق‌های بی‌سرانجام‌شان است. برای یک پیرمردِ تنها، کتاب‌های خوب اهل حرف‌زدن‌اند. آن‌ها کتاب‌هایی که اهل خاک‌‎ خوردن‌اند را خیلی زود مرخص می‌کنند. کتاب‌هایی که نه از کسی بیزارند و نه از کسی انتقام می‌گیرند. کتاب‌هایی که نه کسی را می‌پرستند و نه به سفر می‌روند و نه شهود می‌کنند! کتاب‌های کودن همیشه خاک می‌خورند و از قفسه‌ای به قفسه‌ی دیگر پرتاب می‌شوند. کتاب‌هایی که دلِ هیچ معشوقه‌ی ناسازگاری را به رحم نمی‌آورند. کتاب‌هایی که هیچ‌وقت با خط بریل نوشته نمی‌شوند، هیچوقت در استودیوها ضبط نمی‌شوند که پسربچه‌ی نوبلوغی شب‌ها با گوش دادنش دلتنگ بشود. کتاب‌های زیادی نیستند که سوگلیِ پیرمردها می‌شوند. همان کتاب‌هایی که در دست‌های بچه مدرسه‌ایِ به خواب‌رفته‌ای تا صبح بیدار می‌مانند. کتاب‌هایی که جلدشان بایگانیِ اثرانگشت‌ نسل‌هاست.

بارها با خودم فکر کرده‌ام که اگر می‌گویم «قرار است سراغ کتابخانه‌ام بروم و هرچه آت‌وآشغال جمع کرده‌ام را بزنم توی کیسه برنج و ببرم بگذارم جمعه‌بازارِ کتاب دانه‌ای هزار تومن بفروشم که کرایه تاکسی‌ام در بیاید» دقیقا دارم از کدام آت‌وآشغال‌ها حرف می‌زنم؟!
از کتاب‌هایی که گوشه‌ی بالایی سمت چپ برگ اول همه‌ی آن‌ها نوشته‌ام: «فلان روز، فلان‌جا، با فلان عزیز خریدم‌ش»؟
چطور می‌شود «جنایت و مکافات»، با آن جلد لیمویی نازنین‌اش، با راسکُلنیکفِ پریشانش، با سویدریگایلفِ مضحک و تراژیک‌اش، با نگاهِ فراموش‌نشدنیِ آن یابویِ ستم‌زده‌اش، با همه‌ی این زندگانیِ جاری‌اش آت و آشغال باشد؟ یا «باغ‌آلبالو»ی چخوف؟ «مسخ»؟ «فرزندانِ هورینِ» ارباب تالکین؟ این‌ها جانِ من‌اند! این‌ها همین‌جا درون کتابخانه‌ام می‌مانند و ورق می‌خورند. اما با بقیه‌ی تن‌پرورها کاری ندارم. قفسه‌ی کتابخانه‌ی من جای لم‌دادن و خاک‌خوردن نیست. نه من، که هیچ‌کس پول مفت ندارد که بدهد تا جمادِ کودن و ورق‌نخورده‌ای گوشه‌ای لم بدهد و خاکِ مفت بخورد! من هم خیلی زود پیر می‌شوم و شاید این در حالی‌ باشد که فراموش کرده‌ام یک روزی می‌توانستم سووشون را به هزار و پانصد تومان بخرم و چندین و چند بار قبل از آن‌که برای استراحت به کتابخانه بفرستم‌اش ورق بزنم. خیلی زود می‌شوم همان پیرمردی که عینکِ پیرچشمی‌اش را می‌زند و درونِ اسم کتاب‌های آسوده در قفسه‌ها دنبال همدمِ خوش‌سروزبانی می‌گردد. معشوقه‌ی خوش‌بر و روی زوال‌ناپذیرش. خیلی زود می‌شوم همان دستانی که با لرزش مدام، هملت شکسپیر را ورق می‌زند تا برسد به پرده‌ی سوم، صحنه‌ی اول: «بودن یا نبودن! مسئله این است…». و پیرمردی که برای هزار و چندمین بار خس‌خس‌کنان می‌خندد و می‌گوید: «بودن… بودن هملت… وقتی هنوز اُفلیا هست… بودن». می‌دانم همان موقع است که زنده می‌مانم و از عمق تراژدیِ خودم بیرون می‌جهم و رویایم را در آغوش می‌کشم. «توو بی… اُر نات توو بی…» مسئله دقیقا همین است! کدام کتاب زنده می‌ماند و کدام خودکشی می‌کند؟ «هملت» ۴۱۵ سال است که زنده مانده است! ۴۱۵ سال است که درون کتابخانه‌ها پشتک و بارو می‌زند، می‌رقصد، شمشیر می‌کشد، آواز می‌خواند، می‌بوسد و در همه‌ی این سال‌ها کتاب‌های نارَسی بوده‌اند که مثل افلیج‌ها فقط به او زل زده‌اند! هملت کاری می‌کند که هیچ کیسه‌ی برنجی دستش به او نمی‌رسد. هملت زخم می‌زند و زخمی می‌کند. چیزی که مشخص است این است که هملت این‌بار با تمام وجود می‌خواهد زنده بماند. راسکلنیکفِ جنایت و مکافات هم این‌طور است. گرگور سامسای مسخ هم. همه‌ی آن‌ها را پیرمردهای کیمیاگری شربت جادوانگی نوشانده‌اند. نویسنده‌ها و رویاپردازانِ نامیرایی که بیشتر عمرشان را کیمیاگری کرده‌اند. آن‌ها رازدارانِ رازهای ساده‌ای هستند که به قدمتِ زندگی بشر در سینه مانده‌اند. این رازهای جاودانگی را باید از کتاب‌های خوب به ناز خرید.

فراموش نکنیم. کتاب‌های خوب لم‌ نمی‌دهند و خاک نمی‌خورند. کتاب‌های خوب خودکشی نمی‌کنند!



پ.ن:
این مطلب و برخی نوشته‌هایم را می‌توانید در مجله ادبی آنلاین الفیا بخوانید.
به این نشانی: http://alefyaa.ir

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">