گردنه

گردنه
Instagram

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام زاده طیب» ثبت شده است

جای همه چیز را به‌هم می‌ریختم آن‌وقت انتظار داشتم تمام‌شان را وقتی که نیاز دارم همان‌جایی که همیشه بودند پیداکنم. انگار که وسایل، خانه دارند و آخرشب برمی‌گردند به خانه‌هایشان تا تلویزیون نگاه کنند و چرت بزنند. مثل همه‌ی مردم. اما سر آخر مجبور می‌شدم به خواهر بزرگ‌ترم متوسل بشوم. او همیشه خانه را مرتب می‌کرد. تقریبا جای همه چیز خانه را بلد بود. چیزی را بی‌مورد جابه‌جا نمی‌کرد. اما سر این‌که بعضی از وسایل ذاتا جای اصلی شان کف اتاق نیست با او اختلاف نظر شدید داشتم. وقتی جای چیزی را از او می‌پرسیدم همیشه راهنمایی‌های خوبی داشت. نمی‌دانم از کجا، اما همیشه می‌دانست. مثلا می‌دانست مدادتراش فلزی محبوبم توی جیب کاپشن قهوه‌ای منفورم قایم شده. نمی‌دانم از کجا فهمیده بود که زنگ آخر با مدادتراشم زدم توی سر نفر جلویی و سریع از زمین برش داشتم گذاشتم توی جیب کاپشنم. من همیشه عادت داشتم همین‌قدر بدون ترس جای همه‌چیز را عوض کنم. از گم شدن وسایلم به شدت نفرت داشتم اما برایم مهم نبود آن‌ها را همیشه سر جای همیشگی‌شان پیداکنم. اما خواهرم انگار می‌ترسید. همیشه نگران بود نکند جورابم را درون یخچال جا گذاشته باشم. و از این دست نگرانی های بی مورد.

حرصش در می‌آمد وقتی جای وسایل گم شده‌ام را از او سوال می‌کردم. اما من بدجور اعتقاد داشتم هر وسیله‌ای که از من گم می‌شود احتمالا او برداشته و انداخته‌اشدور. چون فکر می‌کرد خیلی از آت و آشغال‌هایی که جمع کرده‌ام واقعا غیرضروری هستند. مثلا اعتقاد داشت آدم نباید بطری نوشابه‌ای را که می‌خورد گوشه‌ی اتاقش نگه دارد. و از این دست اعتقادات عجیب.

اما حالا که دیگر بزرگ‌تر شده ام و خواهرم هم نیست که معماهایم را حل کند گاهی به این فکر می‌کنم که شاید همه چیز واقعا جایی داشته باشد. ما بازی‌گوشی می‌کنیم و طبق عادت همه‌چیز را جابه‌جا می‌کنیم. هارمونی هر آبجکتی را که دلمان می‌خواهد می‌شکنیم و باز انتظار داریم نیازهایمان درست همان‌جا که نیازشان داریم سر و کله‌شان پیدا شود. به‌هم می‌ریزیم و به این فکر نمی‌کنیم که شاید دیگر کسی پیدا نشود که جای درست همه چیز را بلد باشد!

حالا یقین دارم در این شلوغی گم که می‌شویم تقصیر خودمان است. جای همه چیز را به‌هم ریختهایم باز هم انتظار داریم. انتظار داریم هوا با همه‌ی سربِ توی گلویش دونفره هم بشود. تابلوچراغ‌های تبلیغاتی مثل پروژکتورهای استادیوم آزادی از شش جهت نور می‌پاشند توی حیاط؛ شبکه‌ی یک تا بیست‌ودوی سیما ساعت 11 شب تازه شروع می‌کند فیلم‌ می‌گذارد برای خانواده‌ها، باز انتظار داریم شب‌مان، شب بشود. خواهرم می‌گفت "باید رفت توی تاریکی شب تا تخیل‌ات اوج بگیرد. اصلا شبت اگر شب باشد داستان‌پرداز خوبی می‌شوی."

اما ما همیشه عادت داریم جای همه چیز را عوض کنیم. همه‌چیز را شلوغ پلوغ کنیم. رقص‌نور بپاشیم توی زندگی هم‌دیگر. طلاق‌پارتی بگیریم و حسابی بپر بپر کنیم. حالا یک سری چیز هم زیر دست و پا گم و گور بشود که به جایی بر نمی‌خورد. بگذاریم همه‌ی دکترها بسازبفروش بشوند. همه‌ی آن‌کاره‌ها این‌کاره بشوند. همه‌ی تیم‌های فوتبال سربازخانه بشوند، همه‌ی نمایش‌گاه‌های کتاب، پلاژ لب ساحل بشوند. پرنسس‌ها توی خیابان‌ها موتورسوار بشوند. حالا می‌خواهد شاهزاده‌ای پیدایش بشود یا نشود. اسب سفیدی در کار باشد یا نباشد.

***

با دماغ چسبیده بودم به ضریح و داشتم دعا می‌کردم. پسرخاله‌ام را دیدم که روی ترامپولین بالا و پایین می‌شد. خندیدم. آرام ضریح را ماچ کردم و برگشتم. فکرنکنم امام‌زاده‌ای که همه‌ی فضای صحنش را قصر بادی و ترامپولین گرفته شفا هم بدهد.

آن‌جا خواهرم می‌گفت...یادم نمی‌آید چه می‌گفت. اما هرچه می‌گفت راست می‌گفت!

 ___________________________________________________________

- واسه چند تا اتفاق قشنگ اونم فقط توی یک روز، اونم فقط توی چندساعت، خدا رو شکر می کنم...خدایا دستت درست!!!

- نوشته ی بعدی احتمالا میافته برای شبای اول محرم. شاید شب سوم... خدا به خیر کنه!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۳ ، ۰۹:۲۵
علی اسفندیاری