از فرار یک روزهای میآیند که میرسد.
در انتها...
که دست روی دست... که موج روی موج...
به ابتدا که میرسند میشمارند سایهها را
که دست توی دست...
سوگند میخورند به "دو"، به عدد سایهها
به هیچ قیمتی که کلمهای از این ترانه خط نمیخورد
تا ممیزی بگذارد چاپش کنند روی سفرهی عقد... النکاح سنتی!
ترجیح میدهند که سکوت، روی میز شیشهای کافیشاپ ساحلی بنویسد:
"صورتحساب: دو عدد ذرت مکزیکی، یک بزرگ، یک کوچک"
که راه بروند روی خط آهن
که دست توی دست...
بگذار شاتر دوربین بگوید "تِق"
درست همان وقت که قطار تق تق میکند که بیاید و ساحل را دور بزند!
بگذار پیرمرد دوچرخه سوار آنقدر آرام از کادر خارج بشود که رد بیاندازد روی نگاه خیس بهار
هنوز وقت هست برای مردن!
بگذار کمی هم دیر بشود مردنمان.
دست توی دست...
سکوت کنیم و میزی بشویم درست زیر پنجره
و پیتزا را اسلایس اسلایس تنفس کنیم روی دیوار خطخطی
نارنج بخوریم از حرف
از کادر
از فوارهی آبی که پشتهم، خیس میخواند: "بهار"
تا همان سنگهای درشت ساحلی، اتاق نشمین گرم خانوادگی
که چای پشت چای
این بار، دم بدهد به حرفها
به کفشها
به تیرچراغ
به چاک دیوار
بخندیم... دست روی دست...
به سنگ، بند، آژیر، آنتن، گشت، فرار مغزها
بگذار بگذرد
غروب بشود
بگذار قد بکشند سایهها، بعدد ما احاط به علمک!
هرچه دراز تر یکی تر! به تر...
پینوشت:
- شعر از من، آزاد.
- همیشه یادتان باشد صبحانهی داغ چیز دیگریست. لذا از مخترع نیمرو بابت این اختراع مجلل تشکر میکنم.