بله. درست مثل همان فیلمهای مزخرف و گیشهای که دیدهاید ادای عاشقها را در میآورم. عکسش را گذاشتهام جلوم. خیره شدم بهاش و متن عاشقانهی مبتذلِ فیسبوکی مینویسم. بله درست مثلِ چیپترین کانال تلگرامیای که تا به حال دیدهاید. نشستهام و آهنگ "از پیشِ من نرو"ی سه دقیقه و شانزده ثانیهای را از خوانندهای که اسمش را هم نمیدانم در مدیاپلیر گذاشتهام و دکمه تکرار را فعال کردهام. دقیقا مثل همان فیلمهای ماستوخیاری که اسماش را هم یادتان نمیماند اشک میریزم و سفیدی چشمهای محبوبم را در عکس روبرویم میکاوم. خوب شد تنهایم و نگران نیستم از اینکه کسی به چشمهای سرخ و پفکردهام بخندد. میشود پتو را کمی بالاتر کشید تا زیر چشمانم و با شیرازهی ابریشمی پتو، خیسیِ مژهها را خشکاند. بهاش لبخند میزنم و اشک میریزم. از شنبهی گذشته خبری ازش ندارم.
*
صبح شنبه پیامی میآید. قرار بود مادرش زنگ بزند و با من صحبت کند. چند دقیقه بعد موبایل زنگ میخورد. برای این که راحتتر صحبت کنم از اداره میروم بیرون. میدانم بیشتر از ده دقیقه طول میکشد. کاپشن میپوشم و کلاهِ بزرگش را میاندازم روی سرم. تا روی چشمهایم پایین میآید. عبوس و تند راه میروم. حالا بیشتر از آنکه اضطراب داشته باشم عصبی شدهام. یکی از همکاران از کنارم رد میشود و دستی به شانهام میزند و رد میشود. اصلا ندیدماش. صحبتام را با صدای آرام شروع میکنم. سوالی که میدانم برای پرسیدن آن زنگ زده را خیلی زود میپرسد. و من جوابی را که دوست ندارد بشنود همان اول میدهم و باقی صحبتام گریهآور میشود. من ولاش نمیکنم!
*
بیستویک سال است که میشناسماش اما فقط یک سال و چهار ماه است که میشناسماش و میدانم که هیچ نمیشناسماش!
بیست و یک سال و هفت ماه میگذرد. از آن لحظهای که زیر آفتابِ داغ میدوم توی کوچه، پیکانِ زرد جلوی در خانهی مادربزرگم میایستد و بچه که دختر است.
درست یک سال و چهار ماه میگذرد، از آن بعدازظهری که توی ترمینال آرژانتین پیامکِ ناشناس را باز کردم و همزمان کتابِ بینامِ اعترافات را با چهارصد و هشتاد و شش صفحه اعترافاتِ لذیذ و زجرآور.
حالا شدهام آن پسرکِ نویسندهای که از ماتَرکِ اجدادش همین یک جلد کتابِ نخوانده را میخواهد. همین یک نفرِ نشناخته را.
.