ساعت یازده غروب!
نیمکرهی شمالی تر از همه ام. نزدیکِ پی دوم* عرض جغرافیایی دارم. خیلی ژنتیکی. از روزهایم گاهی میترسم که یادشان برود شب شوند. کافههایم همیشه، عصرانه برای ساعت یازده غروب دارند. البته برای سرگرم شدن چیزهای دیگری هم هست. گاهی توپ کوچک بسکتبال را غروب به غروب میزنم به دیوار تا سنگ شود برگردد بخورد توی سرم. که یادم برود ساعت چند است. که یادم برود بازهم دوشنبه شده. که یادم برود غروبی میآید که شاید شبی نداشته باشد. حیفی سرم! اصلا شاید آنقدر محکم بخورد توی سرم که یادم برود سایههایمان چقدر تنگ غروب قد میکشند. خب بکشند. میکشند. به درک که میکشند! ساعت یازده غروب برای کسی رمقی نمیماند که از روی صندلی حصیریبافتِ کافه پاشود برود ضدنور بایستد در افق. که سایهای بخواهد قدبکشد. خب نکشد. نمیکشد. به درک که نمیکشد! نیمکرهی شمالی، آن بالابالاهایش همین اعصابخردیها را هم دارد. هلسینکی، گروئنلند، کوچه پس کوچههای سیبری. ده ساعت بنشینی ظل آفتابش گرمت نمیکند که. ده ساعت پیوسته قدکشیدن سایهها را تماشا کنی یک کدامش برنمیگردد زل بزند توی صورتت، دستش را بیاورد بالا بخواباند زیرگوشات که "مرد حسابی تکانی به خودت بده. سایه هم که باشی خسته میشوی از افقی بودن." اما نمیآورد بالا، نمیخواباند زیر گوشات، زل نمیزند. سایهها که هیچ وقت زل نمیزنند به آدم. سایهها اصلا عرضهی هیچ کاری ندارند. هرچقدرهم که قدبلندتر و خوشتیپتر از خود آدم باشند.
خلاصه هر روز یازده غروب وقتی گوشت گوسفند قربانی نرسد، نیمرو درست میکنم. میگذارم سایهام هرچقدر که میتواند کش بیاید. آن بدبخت هم میداند فرقی نمیکند هلسینکی باشد یا شاخ آفریقا، قطب شمال یا مدار استوا. تنگ غروب همیشه سایهها یک اندازه اند. همهجا آدمها سوتی میدهند. همیشه ایمیلها پنج روز بعد خوانده میشوند. همیشه ویبرهی موبایل آدم را دق میدهد. همیشه پردهی سینما سفید میماند، هرچقدر هم اسکورسیزی، قشنگ و ملو خون را بپاشد توی صحنه. سایهی همیشه سیاه من اینها را میفهمد. میداند اگر بخواهد بازهم غروب دوشنبهای، ضدنور در افق عکس یادگاری بگیرد، تنهاست. درست است، اما نه تنهاتر از صاحبش.
راستی خودم هم خیلی میفهمم. این را چهارهفته ای میشود فهمیدهام. از آنجا میگویم که اینجا فقط من میدانم که وقتی غروب خیلی غروب است چطور میشود به خودکشی فکرنکرد. اینجا همه وقتی سایهها قد میکشند به خودکشی فکرمیکنند. تنها منم که میدانم چطور میشود روزی سهبار برگهای پاییزی را که مرتب باد میزند میاندازدشان وسط حیاط، جارو کرد تا یالاخره این غروب خسته بشود برود. خیلیها همین را هم نمیفهمند. باور کنید خیلیها نمیدانند آن گاوی که زمین روی شاخش چسبیده و او روی لاکپشت یا چه میدانم ماهی سوار شده اگر خسته بشود چکار میکند؟ او هم دوشنبه غروب حوصلهاش سر برود سایه بازی میکند؟ نیمرو میخورد عوض گوشت قربانی؟ برای عشقش رانی آناناس میخرد؟ او هم به مشکلات ژنتیکی میخندد؟ او هم هیچوقت غروبها تلفناش زنگ نمیخورد؟ او هم کافه که میرود... . چه غروب خفه ای! حیفی گاو!
فرق نمیکند توی هلسینکی باشی یا شاخ آفریقا. گاو باشی یا نباشی. این غروب حوصلهی همه را سر میبرد!
____________________________________________________
* پی دوم = 90 درجه!