سربازخانهی کوریتیبا
مردم نگاری بازی ایران-نیجریه
من که نمیتوانستم زیاد پیگیر باشم جام جهانی را. سرباز آموزشی بودم. شانسی که این روزها داشتیم میآوردیم این بود که بازیهای جام جهانی میافتاد برای شب و اغلب بعد ساعت خاموشی، همان ساعت مصوب، نه ونیم شب. صدوپنجاه سرباز آموزشی، یک محل خواب دارند وچیزی که معلوم است تا صدسال دیگرهم هیچ جای جهان برای سربازان آموزشی اتاق تلویزیون مصوب نخواهد شد. ال سی دی چهل ودو اینچ درست در ضلع غربی آسایشگاه از سقف خرپایی خاکستری رنگ آسایشگاه معلق بود. چلودو اینچ برای سالن های 30متری آپارتمانهای قوطی کبریتی پایتخت، سینماست. اما برای تختهای انتهای شرقی آسایشگاه ما رادیویی بیش نبود! آن هم تنها وقتی که عرفان، سرباز شمارهی 106 قصد خوابیدن نداشت. بدون تردید، بزرگ احیاءکنندهی مجدد مفهوم خرناس در قرن بیست ویکم بود.
این شبها مفهوم سفت وسخت خاموشی جای خودش را به یک نظارت ساده داده بود. بچه ها هروقت دوست داشتند میرفتند دستشویی، آبخوری یا شاید هرجای دیگر(!)، نگهبان آسایشگاه هم که اصلا پیدایش نبود. استادجعفری، نقاش گردان، چشم وچراغ سرگرد، آنقدر ابتکار داشت که یکی دو پرچم ایران روی سروصورت خودش و امین آشخور نقاشی کند. البته این دونفر را موقع بازی هرچقدر دنبالشان گشتم پیدا نکردم. بعدا مطلع شدم جفتشان موقع بازی ایران رفتند وتخت گرفتند خوابیدند.
حمید بابلی تختش ویآیپی بود. محمدحسین، همشهری او هم که ازقبل رزرو داشت. ازقضا من هم دعوت شدم. لباس خیارشوری ام را درآوردم. آنقدر استرس داشتم که به جای زیرپوش فقط یک ملحفه گرفتم پیچیدم دورم و رفتم توی ویآیپی. شاهین معلوم نبود از کجا پیدایش شده بود. خوب زاویهاش را هم تنظیم کرده بود سمت چل ودو اینچ. نصف سبیلهایش را دیشب یکی توی خواب قیچی کرده بود وخاکشیر بود اعصابش امروز. بحثهای من و حمید و محمدحسین با او بی فایده بود. خودمان را جاساز کردیم روی یک تخت. هنوز وضعیت نشستنمان را ارنج میکردیم که بازی شروع شد. من یخ کردم. استرس که داشتم هیچ، ملحفه به جای زیرپوش هیچ، تازه فهمیدم دریچهی کولر مستقیم زل زده به من، و من مستقیم به چلودو اینچ! اصلا رنگ سبز نیجریهای هم سرد بود انگار. آرمین دو متر و ده سانتی متری اما همیشه با حرارت بود مثل آبادان خودشان. از همان پایین هم میتوانست صدای تلویزیون را زیاد کند اما امشب هیچ کس اجازه نداشت. مزدک که جام را اصلا خوب شروع نکرد و خیلی سریع بخاطرعملکرد ضعیفش تعویض شد. نیجریه هم که سرخپوستی حمله میکرد و هی تند و تند دفاع میشد. فریاد ایرانیها توی کوریتیبا اوج میگرفت. صداهای هیجان آلود توی آسایشگاه، خفه میشد. اوبی میکل توی کوریتیبا هو میشد. تشویقها توی آسایشگاه، هیــس!!
یکی، دوتا، سه تا، سمت شوت چهارم که فرستنده اش اوبی میکل بود یکی دو بدن پرتاب شد. دفاع ایرانیها داشت مقدس میشد.
سوت پایان نیمه اول برای آسایشگاهیها وقت سیگار و بستنی نبود. درآن تاریکی برای من فقط پیداکردن زیرپوش سفید مصوب خودش یک عملیات بود. فقط میشد دید نگهبانها عوض میشوند و پاسبخشها نه. دو تیم هم هیچکس را عوض نکردند اول نیمه دوم. جایم را تغییر دادم. شاهین از مسعود همشهری اش، صدای سرفه هایم را کمتر دوست داشت. من و مسعود ترکزبان یک بلیط طبقه دوم گیرآوردیم. بازی که شروع شد سیداکبر تحلیلهایش تمام شد اما نگرانیهایش نه. درواقع سیداکبر، خلعتبری را خیلی بیشتر از منتظری و حتی بیکزاده دوست داشت. اما فقط پولادی بود که دوبار سرش آخرین مانع بین توپ و دروازه بود. فرمانده نیجریه هم که این را خوب فهمیده بود مدام به چپ چپ میداد تا با هر توسلی شده سیمخاردارهای ایران را بچیند و سنگر ایران را به توپ ببندد که نچید.
ایران حالا پاتک میزد و ما با رعایت اصل باز نشدن دهان، روی تختها با هیجان بالا و پایین میپریدیم. سهم قوچاننژاد هم یک جهش بود روی کرنر دژاگه، از همهی سر و گردنش مایه گذاشت تا توپ را توری کند و اولین گلاش را بچیند که نچید. یادم آمد متن همشهری جوان را برای معرفی انیاما. نقطهی ضعف: ندارد!
دیگر از کسی نمیشنوی که چرا خلعتبری خط خورد یا سردارآزمون. فقط همه گلایهشان به دقیقهشمار بازی است که چرا یک دقیقهاش دقیقا یک دقیقه است!
و این یک دقیقه آخر مثل همهی دقایق این دوماه آموزشی، سخت، آرام، اما میگذرد...با صدای سووووت!
مساوی کردیم. همین! اما توی ورزشگاه کوریتیبا ایرانی ها جیغ میکشند. بلند بلند.
آرمین میل پرچم، سعید وایبر، توحید بروسلی، احمد مصوب، حمید پوکهپَران، سیداکبر و مسعود و شاهین حتی، جیغ میکشند بلند بلند بلند، در دلشان...توی سربازخانهی کوریتیبا.
_____________________________________________
+ببخشید که قدیمی است. به درخواست یکی از دوستان آموزشی گذاشتم.
++ نظر هم ندید... بهتر! :)
+++ زیستن هم زاده شد. تجربه نوشتن، زندگی نگاری های سه نفره http://zistan.blog.ir