دستش نزنید! گاوِ خودم است!
کسی را می خواستم. می خواهم! و این نه اول ماجراست و نه آخرش.
نه بی خیال نشستم و دست روی دست گذاشتم، نه هرکاری از دستم بر می آمد کردم. خیلی کارها بود که کردم، اما انصافا هرکاری نبود.
همیشه به امید کسی یا چیزی نشستن اولین و بزرگترین اشتباهم بود. اما همیشه -بی شرف- هرکار می کنی باز یکی باید باشد میخ آخر را بکوبد، سنگ آخر را بکَند. بدبختی اش همین جاست دقیقا. ببین! راحت نیست گوشه ای نشسته باشی، نه حرفی، نه خبری، نه علامتی، نه امیدی، نه سرزنشی، نه فحشی، نه... . این همه "نه" سخت است. بی وجدان! اگر خودم هم به فکر خودم باشم کفایت نمی کند. دو نفر دیگر می خواهد حداقل. همه ی کار ما اینجوری ست. انگار کوه کندن است. هی کسی به فکرت نباشد و هی امیدت کمتر بشود و هی کمتر کاری کنی تا کمتر کسی به یادت بیافتد و هی کسی به فکرت نباشد و هی امیدت کمتر بشود و هی کمتر کاری کنی و..... هی. توی دور باطلی می افتی، بی ته! تازه تا این جایش همه مربوط به خودت است. خودت تنها. موضوعات تک نفره ات را کسی نمی تواند حل کند، دو نفره بشود که بدتر و فجیع تر. کار آدم کوتوله ها نیست جمع کردنش. همه دور وبرمان کوتوله شدند و معادله ی نافرم ما قدکشید همینطور رفت بالا. هی مجهول به مجهولاتش اضافه شد و ما هم گیج تر. اصلا از اولش یک مجهول اضافه داشت خودش. حالا که توی سه محور مختصات باید دنبال پرتقال فروش بگردیم. یک تودرتوی کاملا تری دی! بخند! چون خودم هم دارم همین کار را می کنم الان. گاو را پوست کنده بودم رسیده بودم به دمش، گفتند حرام گوشت است! آب نخورده هلاک شده حیوان! خوب خنده دار است دیگر. اصلا بیا! دمش را نمی خواهم. مال شما! نخواستم کسی دست به گوشت قربانی من بزند. خودم کشتمش. خودم هم پوستش می کنم. فقط جانِ مرحوم مغفورتان فتوا ندهید این قدر.
دیگر چقد داد بزنم!
کسی را می خواهم! می خواستم. واین نه اول ماجراست و نه آخرش...