گردنه

گردنه
Instagram

پیرمرد از خروجی شمال غربی متروی چهارراه ولیعصر می‌آید بالا. «برادران مظفر شمالی پشت بازار کامپیوترفروش‌ها، مرکز تبادل کتاب». دو کیسه کتاب را بغل کرده وارد می‌شود و خالی می‌کند روی پیشخوان: «نه دونه دونه نمی‌خواد. قیمت همه رو نصف بزن علی‌الحساب» و می‌رود لبه‌ی کفِ بالاآمده‌ی بخش ادبیات می‌نشیند و نفس تازه می‌کند. نگاهش به قفسه‌ی رمان‌های داخلی است. سووشون هست. بر‌می‌دارد و برچسبِ پشت جلدش را می‌خواند: «این رو! هزار و پونصد. چه خوب. بردارم‌ش.»

پسر جوانی کتاب‌ها را از کیسه بیرون می‌کشد و روی پیشخوان روی هم می‌چیند و فهرست می‌کند. هفت هشت رمان کت‌وکلفت ایرانی، دو سه کتاب جلد رنگیِ گالینگور که هر کدام به اسم یکی از پادشاهان باستانی ایران است، یک کتاب موفقیت و دوازده سیزده جلد از کتاب‌های سیاه چاپ افستی پیاده‌رویی. چندکتابی هم که از نو بودن برق می‌زنند. پیرمرد را صدا می‌زند و برگه‌ی فاکتور را به دستش می‌دهد و به سمت مسئول صندوق اشاره می‌کند. پیرمرد همه‌ی کتاب‌ها را برای فروش گذاشت، هزار و پانصد تومان داد و سووشون را گذاشت توی کیف دستی‌اش و از فروشگاه خارج شد.

پیرمرد - کتابخانه

فکر می‌کنم، همه‌ی پیرمردها کتاب‌هاشان را دوست دارند. آن کتاب‌ها، جوانی، خاطراتِ فراموش‌شده و عشق‌های بی‌سرانجام‌شان است. برای یک پیرمردِ تنها، کتاب‌های خوب اهل حرف‌زدن‌اند. آن‌ها کتاب‌هایی که اهل خاک‌‎ خوردن‌اند را خیلی زود مرخص می‌کنند. کتاب‌هایی که نه از کسی بیزارند و نه از کسی انتقام می‌گیرند. کتاب‌هایی که نه کسی را می‌پرستند و نه به سفر می‌روند و نه شهود می‌کنند! کتاب‌های کودن همیشه خاک می‌خورند و از قفسه‌ای به قفسه‌ی دیگر پرتاب می‌شوند. کتاب‌هایی که دلِ هیچ معشوقه‌ی ناسازگاری را به رحم نمی‌آورند. کتاب‌هایی که هیچ‌وقت با خط بریل نوشته نمی‌شوند، هیچوقت در استودیوها ضبط نمی‌شوند که پسربچه‌ی نوبلوغی شب‌ها با گوش دادنش دلتنگ بشود. کتاب‌های زیادی نیستند که سوگلیِ پیرمردها می‌شوند. همان کتاب‌هایی که در دست‌های بچه مدرسه‌ایِ به خواب‌رفته‌ای تا صبح بیدار می‌مانند. کتاب‌هایی که جلدشان بایگانیِ اثرانگشت‌ نسل‌هاست.

بارها با خودم فکر کرده‌ام که اگر می‌گویم «قرار است سراغ کتابخانه‌ام بروم و هرچه آت‌وآشغال جمع کرده‌ام را بزنم توی کیسه برنج و ببرم بگذارم جمعه‌بازارِ کتاب دانه‌ای هزار تومن بفروشم که کرایه تاکسی‌ام در بیاید» دقیقا دارم از کدام آت‌وآشغال‌ها حرف می‌زنم؟!
از کتاب‌هایی که گوشه‌ی بالایی سمت چپ برگ اول همه‌ی آن‌ها نوشته‌ام: «فلان روز، فلان‌جا، با فلان عزیز خریدم‌ش»؟
چطور می‌شود «جنایت و مکافات»، با آن جلد لیمویی نازنین‌اش، با راسکُلنیکفِ پریشانش، با سویدریگایلفِ مضحک و تراژیک‌اش، با نگاهِ فراموش‌نشدنیِ آن یابویِ ستم‌زده‌اش، با همه‌ی این زندگانیِ جاری‌اش آت و آشغال باشد؟ یا «باغ‌آلبالو»ی چخوف؟ «مسخ»؟ «فرزندانِ هورینِ» ارباب تالکین؟ این‌ها جانِ من‌اند! این‌ها همین‌جا درون کتابخانه‌ام می‌مانند و ورق می‌خورند. اما با بقیه‌ی تن‌پرورها کاری ندارم. قفسه‌ی کتابخانه‌ی من جای لم‌دادن و خاک‌خوردن نیست. نه من، که هیچ‌کس پول مفت ندارد که بدهد تا جمادِ کودن و ورق‌نخورده‌ای گوشه‌ای لم بدهد و خاکِ مفت بخورد! من هم خیلی زود پیر می‌شوم و شاید این در حالی‌ باشد که فراموش کرده‌ام یک روزی می‌توانستم سووشون را به هزار و پانصد تومان بخرم و چندین و چند بار قبل از آن‌که برای استراحت به کتابخانه بفرستم‌اش ورق بزنم. خیلی زود می‌شوم همان پیرمردی که عینکِ پیرچشمی‌اش را می‌زند و درونِ اسم کتاب‌های آسوده در قفسه‌ها دنبال همدمِ خوش‌سروزبانی می‌گردد. معشوقه‌ی خوش‌بر و روی زوال‌ناپذیرش. خیلی زود می‌شوم همان دستانی که با لرزش مدام، هملت شکسپیر را ورق می‌زند تا برسد به پرده‌ی سوم، صحنه‌ی اول: «بودن یا نبودن! مسئله این است…». و پیرمردی که برای هزار و چندمین بار خس‌خس‌کنان می‌خندد و می‌گوید: «بودن… بودن هملت… وقتی هنوز اُفلیا هست… بودن». می‌دانم همان موقع است که زنده می‌مانم و از عمق تراژدیِ خودم بیرون می‌جهم و رویایم را در آغوش می‌کشم. «توو بی… اُر نات توو بی…» مسئله دقیقا همین است! کدام کتاب زنده می‌ماند و کدام خودکشی می‌کند؟ «هملت» ۴۱۵ سال است که زنده مانده است! ۴۱۵ سال است که درون کتابخانه‌ها پشتک و بارو می‌زند، می‌رقصد، شمشیر می‌کشد، آواز می‌خواند، می‌بوسد و در همه‌ی این سال‌ها کتاب‌های نارَسی بوده‌اند که مثل افلیج‌ها فقط به او زل زده‌اند! هملت کاری می‌کند که هیچ کیسه‌ی برنجی دستش به او نمی‌رسد. هملت زخم می‌زند و زخمی می‌کند. چیزی که مشخص است این است که هملت این‌بار با تمام وجود می‌خواهد زنده بماند. راسکلنیکفِ جنایت و مکافات هم این‌طور است. گرگور سامسای مسخ هم. همه‌ی آن‌ها را پیرمردهای کیمیاگری شربت جادوانگی نوشانده‌اند. نویسنده‌ها و رویاپردازانِ نامیرایی که بیشتر عمرشان را کیمیاگری کرده‌اند. آن‌ها رازدارانِ رازهای ساده‌ای هستند که به قدمتِ زندگی بشر در سینه مانده‌اند. این رازهای جاودانگی را باید از کتاب‌های خوب به ناز خرید.

فراموش نکنیم. کتاب‌های خوب لم‌ نمی‌دهند و خاک نمی‌خورند. کتاب‌های خوب خودکشی نمی‌کنند!



پ.ن:
این مطلب و برخی نوشته‌هایم را می‌توانید در مجله ادبی آنلاین الفیا بخوانید.
به این نشانی: http://alefyaa.ir

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۰۱
علی اسفندیاری

22 بهمن حتما به راهپیمایی بروید. در شهر خودتان هم بروید. چه خوب اگر که هوا هم آفتابی باشد و شما راهپیمایان را دور بزنید و درست جلوی آنها بزنید به راه. درست بین شعارهای قدیمی و تازه ساخته، وسط چهار نسل مردم ایران راه بروید. وسط شلوار پارچه ای و لباس پلنگی و کت و ریش و سبیل و ته ریش و چادر و ساپورت راه بروید و یکی در میان هرکدام از شعارها را که متوجه معنی اش شدید با جمعیت تکرار کنید. 

آرام تر از سرعت راه رفتن همیشگی تان در مسیری که خودتان انتخاب نکرده اید قدم بزنید و عکس سلفی بگیرید. آخر کار یک جا بایستید و دنبال چهره های آشنا-که آن ها هم دارند دنبال چهره های آشنا می گردند-بگردید. به اولین نفر که می تواند دختر عموی تان باشد و همسر و دختر بچه اش سلام کنید و با آنها حسابی و آنطور که مقتضای یک گپ و گفت آفتابی و خانوادگی ست گرم بگیرید.

در همان حال دنبال چهره های قدیمی تر و نوستالژیک تر باشید.برای مثال از همسایه ی 10 سال پیش تان که همراه پسر بزرگش به سرعت از جلوی تان رد می شود غافل نشوید و حتما سراغ برادر کوچک تر را که همبازی دوران کودکی تان بوده از برادرش بگیرید.

هرجا که قرار است بروید، بروید. اما آنقدری آهسته قدم بردارید که بتوانید به اندازه ی مرور یک خاطره در ذهن تان برای هرکس که می بینید وقت بگذارید.

اگر هم دیگر کسی را ندیدید وقت آن رسیده که برای مرور خاطرات خودتان وقت بگذارید.

در شهر خودتان راهپیمایی بروید تا به هرچه یا هرکه فکر می کنید نزدیک تان باشد؛ خودش یا خانه اش یا قبرش. بهرحال شما نیاز دارید به بعضی از خاطرات با صدای بلند-شاید هم به دلیل عصبانیت زیاد- بخندید.برای بعضی خاطرات با بی میلی به قدم های تان خیره شوید. به احترام بعضی خاطرات بایستید و نامحسوس اشک بریزید. برای این کار بهتر است کنار قبرِ همان شهیدی که بیشتر دوستش دارید توقف کنید و از همه ی چهره های آشنا رو بگردانید.سعی کنید کمی دور بایستید. دور از آنهایی که میتوانند به اسم صدایتان کنند. دور از خیابان هایی که خیلی زود به خانه می رسند. دور از همه کافی شاپ ها. بایستید و به جمله ای که رفیق ِ دوران کودکی تان-آن بسیجی ِ تازه از آب و گل درآمده-در گوش تان گفت بیشتر فکر کنید.

22 بهمن یا اصلا هروقت نیاز داشتید، برای فکر کردن و بیشتر فکر کردن، به راهپیمایی بروید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۷
علی اسفندیاری

بله. درست مثل همان فیلم‌های مزخرف و گیشه‌ای که دیده‌اید ادای عاشق‌ها را در می‌آورم. عکسش را گذاشته‌ام جلوم. خیره شدم به‌اش و متن عاشقانه‌ی مبتذلِ فیس‌بوکی می‌نویسم. بله درست مثلِ چیپ‌ترین کانال تلگرامی‌ای که تا به حال دیده‌اید. نشسته‌ام و آهنگ "از پیشِ من نرو"ی سه دقیقه و شانزده ثانیه‌ای را از خواننده‌ای که اسمش را هم نمی‌دانم در مدیاپلیر گذاشته‌ام و دکمه تکرار را فعال کرده‌ام. دقیقا مثل همان فیلم‌های ماست‌وخیاری که اسم‌اش را هم یادتان نمی‌ماند اشک می‌ریزم و سفیدی چشم‌های محبوبم را در عکس روبرویم می‌کاوم. خوب شد تنهایم و نگران نیستم از این‌که کسی به چشم‌های سرخ و پف‌کرده‌ام بخندد. می‌شود پتو را کمی بالاتر کشید تا زیر چشمانم و با شیرازه‌ی ابریشمی پتو، خیسیِ مژه‌ها را خشکاند. به‌اش لبخند می‌زنم و اشک می‌ریزم. از شنبه‌ی گذشته خبری ازش ندارم.

*

صبح شنبه پیامی می‌آید. قرار بود مادرش زنگ بزند و با من صحبت کند. چند دقیقه بعد موبایل زنگ می‌خورد. برای این که راحت‌تر صحبت کنم از اداره می‌روم بیرون. می‌دانم بیشتر از ده دقیقه طول می‌کشد. کاپشن می‌پوشم و کلاهِ بزرگش را می‌اندازم روی سرم. تا روی چشم‌هایم پایین می‌آید. عبوس و تند راه می‎روم. حالا بیش‌تر از آن‌که اضطراب داشته باشم عصبی شده‌ام. یکی از همکاران از کنارم رد می‌شود و دستی به شانه‌ام می‌زند و رد می‌شود. اصلا ندیدم‌اش. صحبت‌ام را با صدای آرام شروع می‌کنم. سوالی که می‌دانم برای پرسیدن آن زنگ زده را خیلی زود می‌پرسد. و من جوابی را که دوست ندارد بشنود همان اول می‌دهم و باقی صحبت‌ام گریه‌آور می‌شود. من ول‌اش نمی‌کنم!

*

بیست‌ویک سال است که می‌شناسم‌اش اما فقط یک سال و چهار ماه است که می‌شناسم‌اش و می‌دانم که هیچ نمی‌شناسم‌اش!

بیست و یک سال و هفت ماه می‌گذرد. از آن لحظه‌ای که زیر آفتابِ داغ می‌دوم توی کوچه، پیکانِ زرد جلوی در خانه‌ی مادربزرگم می‌ایستد و بچه که دختر است.

درست یک سال و چهار ماه می‌گذرد، از آن بعدازظهری که توی ترمینال آرژانتین پیامکِ ناشناس را باز کردم و هم‌زمان کتابِ بی‌نامِ اعترافات را با چهارصد و هشتاد و شش صفحه‌ اعترافاتِ لذیذ و زجرآور. 

حالا شده‌ام آن پسرکِ نویسنده‌ای که از ماتَرکِ اجدادش همین یک جلد کتابِ نخوانده را می‌خواهد. همین یک نفرِ نشناخته را. 

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۵
علی اسفندیاری

اسم‌اش تقی بود. محمدتقی. به نظرم اول دوم ابتدایی بودم که آمد خداحافظی کرد و رفت خارج. در همه‌ی این مدت تنها یک‌جا آن هم توی یک عکس توی آلبوم خانوادگی دیدم‌اش که خاک می‌خورد. یا شاید فکرمی‌کنم که دیدم‌اش. تولد خواهرم یا کجا بودش را نمی‌دانم. چون نشده بود هیچ‌وقت برای دیدن‌اش آلبوم را باز کرده باشم و گشته باشم دنبال عکسی که تقی را ببینم. بهرحال او خیلی قبل‌تر از آن‌که من در حافظه‌ام شروع به ساختن خاطره‌های ماندگار کنم از ایران رفته بود. این‌که او آن‌جا چکار می‌کرد، با چندنفر دوست بود، به چه کشورهایی سفر کرده بود، چقدر درآمد داشت، زن خارجی گرفته بود یا نه، دنیل جانش کی متولد شده بود یا اصلا حالا چه طور زندگی می‌کرد تنها سوال‌های کنجکاوانه و سرگرم‌کننده‌ی زندگی روزمره‌ام بود. بهرحال شاید او تنها کسی بود که آن طرف آب بود و با ما نسبت فامیلی داشت. تنها پسر از عموی مادرم. گرچه همیشه سوژه‌ی پزِ قابل اعتنایی بود برای ضمیر مرعوبِ آن‌ورِآب‌ندیده‌ی ندیدپدید من، اما یادم نمی‌آید در این هجده نوزده سال دقیقا چندبار اسم‌اش را تکرار کردیم. هیچ‌وقت در کنار خانواده روزها یا حتی سال‌های نبودن‌اش را نشمردیم. سیزده به در توی جنگل ناهارخوران به یادش سبزه گره نزدیم. شب یلدا خانه‌ی مادربزرگ برای‌اش فال حافظ نگرفتیم. خاک که سرد است و می‌دانیم. اما قبل از آن آب سردتر. آن‌ورآبی‌ها پیش از خاک سردیِ آب را می‌چشند. آبی که هرگز برای‌شان گرم نمی‌شود. و تقی همان موقع که برای خداحافظی بچه‌های فامیل را بغل می‌کرد و پرت‌شان می‌کرد سمت آسمان دستانش یخ زده‌بود. بچه بودم و خوب یادم نمی‌آید با خودش چندکیلو اضافه‌بار بغض و حسرت تیت و پر نشده بار زد و پرید. تقی رفت آن‌طرف. سال‌های سختی به تقی گذشت. به کندی. کار کرد. ایستاد روی پای خودش. زمین خورد. بلندشد. عاشق شد. پدر شد؛ و خیلی زود در دنیای موازیِ ما پیر شد.

* * *

تقی ایران است. خبرش را از قبل داشتیم اما موقع آمدن‌اش یادم رفته بود و شنیدن اسم‌اش تازگی داشت. اولین عکس‌ها را برادرم توی تلگرام فرستاد. خیلی باید پیر شده باشد. "غربت سخت است". "کشور خارجی سخت است زندگی کردن" و ... . این‌ها جمله‌هایی‌ست که همه ما شنیده‌ایم. گرگان رفته‌بود دیدن فامیل. بغض فروخورده‌ای داشت که هرچه می‌کرد باز نمی‌شد. و نشد. آمده بود تهران که فردا دوباره بپرد آن‌طرف. خانه خاله‌ام یک ساعتی مهمان بود برای شام و باید خودم را می‌رساندم به‌اش. همان شب باید خانه را تحویل می‌گرفتیم. چک‌ها دست من بود و باید می‌رفتم. رفتم. باید برمی‌گشتم و می‌دیدمش. میثم من را رساند و درست وسط شام... نمی‌دانم شاید هم اول شام رسیدم. نشسته بود پشت میز. یک پیرهن سورمه‌ای و یک شلوار مخمل جنس خوب که پنج سال بود می‌پوشیدش. گرمِ حرف بود. بلند شد و بوسیدمش. کوتاه نگاهم کرد. بزرگ شده بودم. خیلی مهربان بود و بیشتر از همه‌ی ما گرگانی حرف می‌زد. به همان‌مقدار که عجله داشت برای رفتن، زود صمیمی شد. مریض بود و می‌دانستیم از آن سفره‌ی رنگارنگ چیز زیادی نمی‌تواند بخورد. تنها چندتا عکس دونفره و چند سکانس از مختارنامه و چندکلمه از غرب و آرامش‌اش(!). و "خداحافظی". به همان معنا که همه می‌شناسیم. اگر می‌دانستم آن لحظه که سوار پراید131 مرتضی، رفیق خوش‌بدن‌اش می‌شد دقیقا همان آخرین باری‌ست که همه می‌گویند، کمی پشت سرش می‌دویدم. شاید همان‌جا، زیر پل مینی‌سیتی داد می‌زدم که بایستد. بایستد تا بغل‌اش کنم. بایستد و بیشتر حرف بزند. آن‌قدری بایستد تا بتوانم بعدها خوب گریه کنم. گریه‌ای که شاید هجده‌سال خاک خورده‌بود. شاید باید می‌ایستاد و همان‌جا توی سردیِ استخوان‌سوز تهران داد می‌زد و می‌نالید از هم‌خون‌هایی که خونِ خشک شده‌اش را به شیشه کردند. فریاد می‌زد و بغض پینه‌بسته‌ی بیست و چندساله‌ی لعنتی را می‌شکست بر سر سیمانی‌های پیاده‌رو. بر سر من. بر سر همه‌ی ما که در نبودنش آسایش داشتیم و حالا که آمده‌بود خاک وطن را بو بکشد و برود دلواپس شده بودیم. از مزاحمتی که هیچ‌وقت نداشت. از آزاری که هیچ‌وقت نمی‌رساند. تقی باید می‌ایستاد تا بیشتر ببینم‌اش!

* * *
پرواز میلان نشست و از فرودگاه یک‌راست رفت بیمارستان فیروزگر. نمیتوانست راه برود و همسرش زیربغل‌هایش را گرفته بود و از آن سر دنیا آورده بودش ایران. عکسش را که توی تلگرام دیدم یخ کردم. آن‌ورِآب آب شده‌بود. هنوز گوشی توی دستش بود و توی تلگرام برای پیام همه "تشکر" می‌فرستاد. توی بیمارستان هم که بود همین‌طور تشکر می‌نوشت. همسرش مجبور بود برگردد. یک ساعت بعد از رفتن‌ همسرش انگار سُر خورد توی سرازیری و خداحافظی. حالش وخیم‌تر شد. دکتر جواب کرد. شب آخر گرگان بود. با هوشیاری دو درصد... یک درصد... صفر... طوری‌که خداحافظی بی‌صدایش را هیچکس نشنید.


______________________________________________
+ امشب (30آذر) شب اول قبر محمدتقی عقیدی فرزند قاسم است. هرکس می‌تواند بین نماز مغرب و عشا برای‌اش نماز بخواند. نماز شب اول قبر.

++ عنوان مطلب عاریتی ست از کتاب غلامحسین ساعدی.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۵:۳۹
علی اسفندیاری

از فرار یک روزه‌ای می‌آیند که می‌رسد.

در انتها...
که دست روی دست... که موج روی موج...

به ابتدا که می‌رسند می‌شمارند سایه‌ها را

که دست توی دست...

سوگند می‌خورند به "دو"، به عدد سایه‌ها

به هیچ قیمتی که کلمه‌ای از این ترانه خط نمی‌خورد

تا ممیزی بگذارد چاپش کنند روی سفره‌ی عقد... النکاح سنتی!

ترجیح می‌دهند که سکوت، روی میز شیشه‌ای کافی‌شاپ ساحلی بنویسد:

"صورت‌حساب: دو عدد ذرت مکزیکی، یک بزرگ، یک کوچک"

که راه بروند روی خط آهن

که دست توی دست...

بگذار شاتر دوربین بگوید "تِق"

درست همان وقت که قطار تق تق می‌کند که بیاید و ساحل را دور بزند!

بگذار پیرمرد دوچرخه سوار آن‌قدر آرام از کادر خارج بشود که رد بیاندازد روی نگاه خیس بهار

هنوز وقت هست برای مردن!

بگذار کمی هم دیر بشود مردن‌مان.

دست توی دست...

سکوت کنیم و میزی بشویم درست زیر پنجره

و پیتزا را اسلایس‌ اسلایس تنفس کنیم روی دیوار خط‌خطی

نارنج بخوریم از حرف

از کادر

از فواره‌ی آبی که پشت‌هم، خیس می‌خواند: "بهار"

تا همان سنگ‌‌های درشت ساحلی، اتاق نشمین گرم خانوادگی

که چای پشت چای

این بار، دم بدهد به حرف‌ها

به کفش‌ها

به تیرچراغ

به چاک دیوار

بخندیم... دست روی دست...

به سنگ، بند، آژیر، آنتن، گشت، فرار مغزها

بگذار بگذرد

غروب بشود

بگذار قد بکشند سایه‌ها، بعدد ما احاط به علمک!

هرچه دراز تر یکی تر! به تر...

 

 

 پی‌نوشت:

- شعر از من، آزاد.

- همیشه یادتان باشد صبحانه‌ی داغ چیز دیگری‌ست. لذا از مخترع نیمرو بابت این اختراع مجلل تشکر می‌کنم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۸
علی اسفندیاری

بی اجازه نبوس. هیچ چیز را بی اجازه نبوس. می‌خواهد سیب باشد یا گلی یا روی گلگون پسربچه ی دل انگیزی یا دست شاه‌دختِ سپیدروی دل‌آشوبِ دل‌آزاری. تو بی اجازه نبوس. که هر بوسه ای اعجازی دارد و جفر و علوم غریبه‌ای. هر بوسه‌ای سحری دارد و طلسمی. هر بوسه دروازه‌ای ست که تو را پرت می‌کند از دنیای باستانی‌ِ پدری ات بیرون. می‌اندازدت در دامنه‌ای پرشیب رو به بیشه‌ای پربرگ، که هر کران‌اش دامی نهفته و افسونی ست در کمین.


***


 وقتی اولین بوسه فرا رسید مرگ آهسته از خواب بیدار می‌شود. تکلیفش نوشته می‌شود و ساعت شماطه دارش را می‌گذارد توی جیب ساعتی جلیقه‌اش و کلاه نمدی قهوه‌ای‌اش را سر می‌گذارد و آرام از پله‌های سکوی بهارخوابش می‌آید پایین. "حسن یوسف" ی زیر پایش یخ می‌زند و نعنای حیاط مادری عطر می‌بازد. حیاط باریک و طویل تمام می‌شود. در را دو لته باز می‌کند که صدای خنده‌های هوس‌آلودت به گوشش می‌رسد. دست معشوقه‌ات باز یخ می‌کند و لب‌ها از هم وا می‌شود. طره‌ی بلند شاه‌دخت از گونه‌ی شاهزاده جدا می‌افتد و مرگ یک قدم بیرون می‌گذارد از خانه. شاهزاده از بوسه وا می‌ماند و شاه‌دخت اخم می‌کند. مرگ خش‌خش می‌کند روی اولین پاییزی‌ها. پایین دامنی تاب می‌خورد و شاهزاده خم می‌شود تا  از زیر کفش‌های شاه‌دخت انگشتانش را پیدا کند. چشمانش دورتر از حادثه ایستاده، می‌نگرند. قلبش را مرگ می‌گذارد توی کیف چرمی‌اش. لب‌ها جدا افتاده همچنان می‌بوسد. شاه‌دخت خم نمی‌شود و آرام -آن‌قدر آرام که چشمانِ جدا افتاده‌ی شاهزاده ثبت کند- می‌چرخد. شاهزاده همان جا قوز کرده می‌ایستد و یخ می‌زند.

 می‌گرید و می‌بوسد. بدون هیچ اجازه ای همه‌ی آنچه نباید را!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۸
علی اسفندیاری
تیپیکال یعنی معمول. عشق تیپیکال هم یعنی عشق معمول. پس از همین اول بگویم که انتظاری غیر از شنیدن همان حرف‌های معمول و تکراری نداشته باشید. حرف‌هایی که هزاربار گفته شده و میلیون‌‌ها بارِ دیگر هم گفته خواهدشد. که البته همین تکرارپرتعداد است که باعث می‌شود که بازهم مجبور باشیم راجع به‌اش بنویسیم. امروز که کتاب‌های چاپ شده‌ی سال93 را دسته‌بندی می‌کردم ده‌ها و صدها بار با رمان‌هایی روبه‌رو شدم که فرق چندانی بین‌شان نبود. نه در حجم، نه در نوشتار، نه در طرح و رنگ جلد، و نه عنوان. همه یا مشکی بودند یا سرخ. با اسم‌های دوبخشی که حتما یکی از آن دو بخش باید کلمه‌ی "عشق" می‌بود. یک کلمه‌ی بی‌مفهومِ پرفرکانس که نه از جزء دیگرِ اسمِ عنوان، نه در نوشتار و نه در طرح و رنگ جلد نمی‌توان به معنی‌اش پی برد. به همان مقدار که این مفهوم، مبتذل و دست‌خورده و خیابانی شده، مطلب امروز من هم (مانند قبلی‌هایم) مبتذل ،هرزه و سرراهی ست.
همیشه کلماتی هستند که ما ملت آن‌قدر چیزش را بالا می‌آوریم که از مفهوم و توان می‌افتد. توجه‌تان را جلب کنم به مفهوم ایثار در دوره دفاع مقدس(به گفته شهید آوینی)، بصیرت در همین چار پنج سال اخیر، و حالا عشق! اما انصافا برای این آخری حسابی سنگ تمام گذاشتیم. آن‌قدر عن‌اش را بالا آوردیم که ششصد دیوان معطرِ رودکی و نظامی و سعدی و خواجوی کرمانی و حافظ و بهایی و صائب و ممتقی بهار و شهریار هم از پس بوی گندش بر نمی‌آید. اما برای این‌که بهتر بفهمید با این مفهوم چکار کردیم هرکس بهتر است به نمونه‌ی شخصی خودش رجوع کند. من هم می‌خواهم مقداری به تجربه‌ی شخصی ام رجوع کنم.
یک سال و دقیقا یک ماه پیش من پا به عشقی تیپیکال گذاشتم. از این‌که من چقدر پیش از آن آرزوی قدم گذاشتن به رابطه با همچون شخصی را داشتم بگذریم. و همین‌طور از این‌که نخستین شواهد علاقه‌ی قلبی من به او مربوط به دوره‌ای می‌شود که هنوز به تکثرِ نهوع‌آور امروزی‌ام دچار نشده بودم. دوره‌ی کودکی‌ام. با این‌ها هنوز کار ندارم. مهم برای من، سیستماتیک این عشق‌ورزی است. این که چگونه این کلمه را برای خودم پردازش و تفهیم کردم. این که کلمه‌ی عشق در چه چیزهایی خلاصه شد. تمام مدت، علاقه‌ی من به او منجر به حرکت روبه جلوی مناسبی برای ازدواج نشد. (البته در قاموسِ شرایط آن روزهای من "مناسب" معنای خیلی خیلی خاصی می‌داد!) اما تا دل‌مان خواست و دل‌تان بخواهد پست وبلاگ(مراجعه شود به پست‌های قبلی‌ام مثل "الهام" ، "دستانش" و ...) و پیغام و پسغام و مناسبات تینِیجری چاشنی این رابطه بود. این که چقدرش اشتباه و چه چیزهایی‌اش درست بود را حالا بعد از گذشت چندماه می‌توانم تشخیص بدهم. و مسئله‌ی من دقیقا همین است. این‌که با همه‌ی ادعاها و هارت و پورت‌هایم همانقدر بی‌کنش و شرم‌آور و مبتذل بودم که همه‌ی آن آثار ادبی‌ تیپیکالی که ازشان بیزارم هستند. پس در عمل فرق چندانی بین منِ نوعی با تنفرها و انزجارهایم نیست. که این مرز نه بسیار باریک، که ناپیداست.
با همه‌ی این‌ها، زمان‌هایی را تجربه کردم که همان عشق تیپیکال و پر خطایم، جریان گرم و پرفشاری را به شریانِ تصمیم‌گیری‌ها و کنش‌هایم می‌بخشید که پیش و پس از آن هرگز و صد البته هرگز به آن دست پیدا نکردم و نخواهم کرد. آن‌قدر پرحرارت که مدام مجبورم دوباره و صدباره به آن یک سال و دقیقا یک ماه پیشی فکر کنم که بزرگترین، معمول‌ترین و پربسامدترین خطای انسانی را مرتکب شدم. خطایی که هنوز محبوب‌ترین (و البته تنها) کنش واقعی من بود. خطایی تیپیکال برای رسیدن به حسی منحصر به فرد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۱
علی اسفندیاری

وقتی چیزی را نمی‌شناسی ابتدا میپرسی "چیست؟" و بلافاصله بعد از شنیدن نامش از شنیدن پاسخ اقناع می‌شوی. اما پس از آن بی‌درنگ سوال دوم شکل می‌گیرد‌‌. سوال دوم "چگونه؟" است. این چیز، شکل‌گیری اش، خلقتش، ساختش چگونه است؟ عملکردش چگونه است؟ زیستش، نگاهش، کنش و واکنشش چگونه است؟ این سوالات به مراتب از سوال نخست مهم ترند. درواقع همه‌ی این چگونگی‌ها هستند که آن چیستی را شکل می‌دهند. برای ذهن خالی از علم مطلق، برای علم انسانی، چیستی بیش از یک نامِ توخالی نیست. آن‌چه به آن نام، کنش، حرکت و ظرایف می‌بخشد، همان چگونگی است. برای این‌که چیزی را بشناسیم تنها و تنها یک گذرگاه داریم و آن چگونگی است. برای آن‌که مفهومی را به دیگری انتقال دهیم تنها یک‌ راه داریم و آن چگونگی است. یعنی بیان مختصات، مشخصات و ظرایف هرچیز. برای یک اثر هنری که چیزی جز انتقال یک حس از هنرمند به مخاطب نیست ابزاری جز بیانِ چگونگی وجود ندارد. بیان درستِ چگونگی، همان هنر است. این که صرفا بگوییم "دیروز یک تصادف وحشتناک دیدم" نه هنر است و نه ابدا انتقال یک حس و تجربه. اگر مخاطب بخواهد حس و مفهوم مورد نظرمان را بفهمد نیاز است ما تمام این چیستی ها را به چگونگی تبدیل کرده و دوباره به خوردش بدهیم. باید "دیروز"، "تصادف" و "وحشتناک" را از چیستی به چگونگی ارتقا بدهیم و به حس و مفهوم تبدیل کنیم. باید بفهمانیم که چون تازه یک روز از آن واقعه گذشته است نمی‌توانیم به راحتی فراموشش کنیم و مدام این تصویر از ذهن‌مان می‌گذرد. اما مهم‌تر این‌که چه تصویری؟ یک "تصادف وحشتناک". پس باید به خوبی به مخاطب بفهمانیم که چه اتفاقی رخ داده است که قبل از هرچیز یک تصادف است و بعد از آن می‌تواند وحشتناک هم باشد. ببینید! عملا هیچ چیزی در هنر از پیش خلق شده نیست. هنرمند مطلقا حق ندارد لقمه‌ی جویده شده‌ی خالق دیگری را نشخوار کند. مخلوق هر هنرمند مخصوص خودش است. از این روست که هنرِ عام، هیچوقت زاده نشده و ابدا زاده نخواهد شد. هنر، مخلوق است. و هر مخلوقی خاص است، حتی اگر نام عامی بر آن نهاده شود. حتی اگر برای چیستیِ چیزهایی مفهوم عام و مشترکی پیدا کنیم هرگز برای چگونگی اش حق و البته توان چنین تعمیمی را نداریم. چرا که اگر ما به میلیون ها نگاه، می‌گوییم "نگاه"، اما عملا نگاه1 با نگاه2، نگاه2 با نگاه3 و نگاه3 با همه‌ی آن میلیون‌ها نگاه دیگر متفاوت است. هر نگاه متعلق به یک زمان، مکان و شخص خاص است. و تعریف این خاص بودن یعنی تشخیص یک نگاه مخصوص از میان میلیون‌ها نگاه دیگر. توانایی خلق این تشخیص، همان هنری است که به انتقال حس می‌انجامد. اگر فکر می‌کنیم درون اثر هنری‌مان هرچقد بیشتر از ابژه‌های جدید و تازه و ناشناخته استفاده کنیم اثر خلاقانه‌تری داریم عمیقا اشتباه کرده‌ایم. چرا که خلاقیت هنر در بیان آن چه که هست، نهفته است. هنر برای پاسخ دادن است. نه برای سوال. پاسخ به "چه‌ای که هست"، نه انباشت چه‌ای بر دیگر چیستی‌ها!
خلاقیت، بیان چگونگی ست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۳۶
علی اسفندیاری

از همان اول حضورش در کنارم نگران کننده نبود. تیز بود و این برای کودک کاونده ای چون من امتیاز محسوب می شد. همان کاری را که انتظار داشتی برایت انجام می داد.این دو امتیاز بهانه های مناسبی بودند برای اینکه او را به عنوان اولین دوستم انتخاب کنم. چاقو یا کارد عناوین متداولی بود که برای دوست دوران کودکی ام از پیش انتخاب شده بود. وقتی هم که"تیزی" خطاب می شد حکایت از کاربرد رعب انگیز تاریخی اش داشت.به بهانه های مختلفی به حضورش در کنارم احتیاج داشتم. یک بار نوعِ میوه خوری اش را به کودکستان بردم برای پوست کندن میوه هایی که به پوست کندنشان به هیچوجه اعتقاد نداشتم. اما آن زمان خیلی اصرار داشتم که پوست بعضی بچه پرروها را باید قلفتی کند و انداخت جلوی حیوانات گوشت خوارقحطی زده! چاقو را میگرفتم و مستبدانه بچه های بسیار بزرگ تر از خودم را مجبور می کردم از ترس دور استخرکوچک وسط حیاط مدرسه بدوند تا مبادا من با چاقوی کُند میوه خوری بلااستفاده ام جگربند تا مهره ی پشت شان را از هم بدَرَم!

بعدها از دیدن اسم کوچکم با پسوند "کاردی" که روی در چوبی کوچکی در یکی از روستاهای جنگلی جنوب استرآباد ،حکاکی شده بود، حسابی خیالات برم داشت که برای من راه کوتاهی تا جهانی شدن باقی ست. و  البته این خیالات به اکثر جنبه های دیگر زندگی من تسری پیدا کرد و بعدها در سیزده سالگی پایم توی چارق گَل و گشاد نویسندگیِ رمان تخیلی فرورفت. رمانی تخیلی با دویست و خرده ای صفحه و اسم های خارجی عجیب و غریب و پاورقی و بند و بساط و بریز و بپاش های ادبی از نوع "خود شیکسپیر پنداری".

چندباری هم چاقویم دسته ی خودش را برید و پروژه ی جهانی شدنم مثل نان بربری بیات شده چسبید توی گلویم. و کم کم از آرزوهای بزرگ نا امید شدم. و از طرفی جهان داشت خودش می شد دهکده ی جهانی و من آرام آرام قید جهانی شدن را می زدم. بزرگ شدم اندکی. اما هنوز تیزیِِ چاقو گوشه ی جیبم را می خاراند که انگار باید دوباره برای بعضی ها شاخ و شانه کشید تا بفهمند قبل از این که من برسم و جگربندشان را از هم بدرم باید از ماراتن تا آتن را یک نفس بدوند. تیزی چاقوی "علی کاردی" هنوز گاهی می خارانَد افکار مریض ِ متمدن شده ای را که ساعتشان را تنظیم می کنند تا درست سر وقت برسند به عروسی عشقشان.

شاید کودکستان که بودم راه بعضی چیزها را بهتر بلد بودم. راستی! وسط های همان سال من را از آن کودکستان بیرون آوردند تا متمدن شدن را یادبگیرم. گمانم از همان موقع راه هایی را که بلد بودم گم کردم. و آن چاقوی کند به دردنخور میوه خوری را هم !


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۳۰
علی اسفندیاری

اولین روزی که از باغ سرسبزمان بیرون افتادیم را یادم نمی رود. حسابی از دستش عصبانی بودم. خوردنی نبودن آن گندم را نمی فهمید.از نظر من بعضی چیزها را نمی فهمید. باید همیشه مواظبش بودم چون به شکل ترحم انگیزی حواس پرت بود. همیشه بدون دلیل شاد بود. بالا و پایین می پرید. مثل کسی که جمجمه اش تکانی خورده باشد. سرش درد می کرد و اسمش را هم گذاشته بود دردسر.اما با سردردهای من تفاوت های قابل ذکری داشت. این که وقتی دستش را می فشردم و دردسرش آرام می گرفت اغلب در مورد سردردهای من صدق نمی کرد. البته به گمانم این بیماری اش هم فی البداهه بود.خودش اختراع کرده بود.گاهی باهوش تر از آن چه انتظار می رفت به نظر می رسید و این مطلب خیلی مشکوک بود.به اعتقاد من گاهی خیلی از چیزها به دلش الهام می شد. آن وقت من مجبور بودم بیافتم دنبال فهمیدنش. همیشه حوا بودنش را بلد بود. من هم آرام آدم شدنم را یاد می گرفتم.این که مطلب ساده ای بود. معادله ی ساده ای هم داشت. یک جوری حلش می کردم. همه چیز را باید حل می کردم. مسؤولیتش با من بود. قضیه ی خوشه گندم و باغ سرسبزمان و بیرون شدنمان را هم خودم بالاخره حل می کردم. نباید میگذاشتم بی خودی نگران بشود. باید دوباره دست هایش را می فشردم. جایی بین انگشت شست و اشاره اش. باید می فشردم. اگرچه برای سردردهای من کارساز نبود اما دردسرهای او را کم می کرد. باید می رفتم سراغ معادله. باید آن قدر حلش کنم تا ساده شود. آن قدر ساده که او هم بتواند بفهمد. این باغ سرسبز چندان هم مسأله ی دشواری نیست. باید باغ سرسبز را بگذارم توی صورت کسر و هزاروسیصدوهفتادوسه بار خردش کنم. با همه ی گندگی اش خردش می کنم.باهمه ی بهشت بودنش خردش می کنم.همین! 

به من هم گاهی بعضی چیزها الهام می شود. معادله ی ساده ای بود. چرک نویس هم لازمم نشد. همین جا پاک نویسش می کنم:

هرجا که او بود... بهشت بود!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۴۹
علی اسفندیاری


هوای خانه چه دلگیر می‌شود گاهی

از این زمانه دلم سیر می‌شود گاهی

عقاب تیزپر دشت‌های استغنا

اسیر پنجه‌ی تقدیر می‌شود گاهی

صدای زمزمه‌ی عاشقان آزادی

فغان و ناله‌ی شب‌گیر می‌شود گاهی

صدای مردم بیگانه در دل غربت

به قلب خسته‌ی من تیر می‌شود گاهی

مبر به موی سپیدم گمان به عمر دراز

جوان ز حادثه‌ای پیر می‌شود گاهی

بگو! اگرچه به جایی نمی‌رسد فریاد

کلام حق دمِ شمشیر می‌شود گاهی

بگیر دست مرا آشنای درد بگیر

نگو چنین و چنان، دیر می‌شود گاهی

به سوی خویش مرا می‌کشد چه خون و چه خاک

محبت است که زنجیر می‌شود گاهی...


_______________________________________________________

+ ......

++ ............

+++ .................



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۵۱
علی اسفندیاری

راجع به مطلب آخر عمیقا در شک و تردیدم. از آن جا که حقیقتا نمی دانم کدام راه، راه درست است مطلب خودم را هم صرفا یک دیدگاه شخصی و -نه بیشتر- و بدون هیچ استدلال متقنی می دانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۶
علی اسفندیاری

می خواستم بگویم هنوز هم بر سر همان عقیده ام که باید بنا را بر اعتماد بگذاریم. اگر به هرکسی که دوروبرمان است بی اعتماد باشیم همیشه اوضاع بلبشو می شود و برای هر اتفاقی بدترین گمان را می بریم. سوءظن نمی گذارد آرام بگیریم. کمی که بگذرد همه را آل کاپون می بینیم. می خواستم بگویم این طوری نمی شود. خب همه ی این ها را می خواستم بگویم اما حالا کمی هم تردید دارم. حالا اگر عموم دوروبری های مان یک جای کارشان بلنگد چه؟ اگر یک بار، دوبار، صدبار اعتماد کردیم و جواب نگرفتیم چه؟ بازهم؟ یعنی این که بازهم اگر کفش هایم را در مسجد رها کنم به حس اعتماد میان مردم کمک کرده ام؟ این که در کمدم را قفل نزنم یعنی این که یک گام جامعه را قابل اعتمادتر کرده ام؟ اصلا هیچ کدام از این کارها را هم نکنم.می خواهم بدانم اصلا توی اینچنین فضایی بالاخره باید اعتماد کنم یا نه؟ می گویید نسبی است. به بعضی اعتماد می کنیم، به بعضی نه. خب می گویم اگر آن که بیشترین اعتماد را به او کردید ناتو از آب درآمد چه؟ دیگر به طریق اولی به هیچ کس نمی شود اعتماد کرد. خب این که همان شد. پس یا باید اعتماد کنیم یا نه. بالاخره باید بنا را بر یکی از این دو بگذاریم. هرچقدر هم بی اعتماد باشی باز یک جایی مجبوری اعتماد کنی واین مسئله برایت هیچوقت حل نمی شود. چه با اعتماد و چه بی اعتماد، در هر دو حالت مجبور می شوی گاهی اعتماد کنی و همان یک دفعه شاید همان دفعه ای باشد که نباید اعتماد می کردی. 

من تصمیم گرفتم بر سر همان اعتقادم بمانم. بازهم کفش هایم را درِ مسجد ول می کنم، بازهم وسیله هایم را به همه قرض می دهم. بازهم حرف همه را راست می پندارم. حتی اگر یکی از آن ها همان کسی باشد که...

__________________________________________________________________

+ پس از پی بردن به یک سرقت عجیب و غریب، عملا از همه ی این نوشته احساس حماقت می کنم!

++ هرچقدر فکر میکنم که به چه طیف گسترده ای از موجودات می توان انسان اطلاق کرد، مغزم سوت می کشد!

+++ احتمالا در مورد این سرقت و حواشی آن کتابی بنویسم چاپ نشدنی.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۲
علی اسفندیاری

 

یادم می آید من که قدم نمی رسید. نهایت سرانگشتم. یعنی اگر می رسید به لب پله ی جلوی در باید از خوشحالی همانجا جفتک می انداختم. از همان موقع حسابی مشکوک شدم. من که این‌طور فکر نمی‌کنم. فکر نمی‌کنم خدا آن بالا زندگی کند. یا برود توی خانه‌اش در را از داخل و بیرون قفل کند آن‌وقت همه جور حکم بدهد که چنین کنید و چنان کنید. خدا آن بالا زندگی نمی کند. اصلا جور در نمی آید. وقتی می گوید ادعونی استجب لکم. جور در نمی آید. چطور به طرفه‌العینی آن همه قفل و در و دیوار را باز می کند و می آید جواب ادعونی من را بدهد؟ تازه اگر از پشت این همه دیوار به آن کلفتی صدای من برسد به گوشش! جور در نمی آید. قفل را هم بردارند باز جور در نمی آید. خدا آن بالا زندگی نمی کند. اگر بود حداقل شب جمعه ای، وقتی، بی وقتی، در آن خانه را باز می کرد شله‌زردی، آش رشته ای، چیزی نذری می داد. خدا که نعوذ بالله از سردار(رضی‌الله عنه) کم تر نیست. هرهفته هم نه، لااقل دوسه شب توی محرم قورمه سبزی می داد. اما به جان خودم آن جا زندگی نمی کند. وهابیِ بی سروپا سفره می انداخت نزدیک اذان خرما و قهوه عربی می داد بغل خانه خدا، اما قفل در این خانه یک آخ هم نگفت!
خلاصه لطفا یک این دفعه را به من اعتماد کنید. خدای ما هم باید زیستنی باشد. حتما حتما خدا را هم باید زیست. خدا را هم باید دید. خدا را هم باید شنید. نه فابل وصف، که باید همه جوره قابل زیستن باشد. اگر من پشت پله‌ی آن در دو متر و خرده ای خودم را هلاک می کنم زیستنم کمی چپکی است. اگر پای سجاده آمیرزاجوادآقا می شوم و دومتر آن طرف تر پای لپ تاپ، مایکل آقا جکسون، کلا خرِ زیستنم را یه وری سوار شده ام. هر اعتقادی را اگر هرازگاهی کمی نجنبانی تارعنکبوت می بندد. به هر خدایی که اعتقاد داریم کمی بگذاریم خدای مان هم جاری باشد در زیستنمان. بجنبد در اعتقادمان. حالا کجا و چگونه اش به من ربطی ندارد. اما می دانم هر الهه ای می گندد اگر درون تفکری نجنبد. توحید محض هم جنبش می خواهد. زیست می خواهد. تنفس می خواهد. 
اگر نمی خواهیم خدای مان را بخوابانیم یا توی چاردیواری قطوری زندانی اش کنیم و از قفل درش آویزان شویم، کمی زندگی اش کنیم.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۰۰
علی اسفندیاری

کسی را می خواستم. می خواهم! و این نه اول ماجراست و نه آخرش.

نه بی خیال نشستم و دست روی دست گذاشتم، نه هرکاری از دستم بر می آمد کردم. خیلی کارها بود که کردم، اما انصافا هرکاری نبود.

همیشه به امید کسی یا چیزی نشستن اولین و بزرگترین اشتباهم بود. اما همیشه -بی شرف- هرکار می کنی باز یکی باید باشد میخ آخر را بکوبد، سنگ آخر را بکَند. بدبختی اش همین جاست دقیقا. ببین! راحت نیست گوشه ای نشسته باشی، نه حرفی، نه خبری، نه علامتی، نه امیدی، نه سرزنشی، نه فحشی، نه... . این همه "نه" سخت است. بی وجدان! اگر خودم هم به فکر خودم باشم کفایت نمی کند. دو نفر دیگر می خواهد حداقل. همه ی کار ما اینجوری ست. انگار کوه کندن است. هی کسی به فکرت نباشد و هی امیدت کمتر بشود و هی کمتر کاری کنی تا کمتر کسی به یادت بیافتد و هی کسی به فکرت نباشد و هی امیدت کمتر بشود و هی کمتر کاری کنی و..... هی. توی دور باطلی می افتی، بی ته! تازه تا این جایش همه مربوط به خودت است. خودت تنها. موضوعات تک نفره ات را کسی نمی تواند حل کند، دو نفره بشود که بدتر و فجیع تر. کار آدم کوتوله ها نیست جمع کردنش. همه دور وبرمان کوتوله شدند و معادله ی نافرم ما قدکشید همینطور رفت بالا. هی مجهول به مجهولاتش اضافه شد و ما هم گیج تر. اصلا از اولش یک مجهول اضافه داشت خودش. حالا که توی سه محور مختصات باید دنبال پرتقال فروش بگردیم. یک تودرتوی کاملا تری دی! بخند! چون خودم هم دارم همین کار را می کنم الان. گاو را پوست کنده بودم رسیده بودم به دمش، گفتند حرام گوشت است! آب نخورده هلاک شده حیوان! خوب خنده دار است دیگر. اصلا بیا! دمش را نمی خواهم. مال شما! نخواستم کسی دست به گوشت قربانی من بزند. خودم کشتمش. خودم هم پوستش می کنم. فقط جانِ مرحوم مغفورتان فتوا ندهید این قدر. 

دیگر چقد داد بزنم!

کسی را می خواهم! می خواستم. واین نه اول ماجراست و نه آخرش...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۵۴
علی اسفندیاری

 

از این که دیر به دیر به روز می کنم از همه دوستان پوزش می خواهم. در گیر نوشتن داستانی هستم.

________________________________________________

+ تصویر: روستای ییلاقی گـنـو، علی آبادکتول

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۷
علی اسفندیاری

مردم نگاری بازی ایران-نیجریه

من که نمی‌توانستم زیاد پی‌گیر باشم جام جهانی را. سرباز آموزشی بودم. شانسی که این روزها داشتیم می‌آوردیم این بود که بازی‌های جام جهانی می‌افتاد برای شب و اغلب بعد ساعت خاموشی، همان ساعت مصوب، نه ونیم شب. صدوپنجاه سرباز آموزشی، یک محل خواب دارند وچیزی که معلوم است تا صدسال دیگرهم هیچ جای جهان برای سربازان آموزشی اتاق تلویزیون مصوب نخواهد شد. ال سی دی چهل ودو اینچ درست در ضلع غربی آسایشگاه از سقف خرپایی خاکستری رنگ آسایشگاه معلق بود. چل‌ودو اینچ برای سالن های 30متری آپارتمان‌های قوطی کبریتی پایتخت، سینماست. اما برای تخت‌های انتهای شرقی آسایشگاه ما رادیویی بیش نبود! آن هم تنها وقتی که عرفان، سرباز شماره‌ی 106 قصد خوابیدن نداشت. بدون تردید، بزرگ احیاءکننده‌ی مجدد مفهوم خرناس در قرن بیست ویکم بود.
این شب‌ها مفهوم سفت وسخت خاموشی جای خودش را به یک نظارت ساده داده بود. بچه ها هروقت دوست داشتند می‌رفتند دست‌شویی، آب‌خوری یا شاید هرجای دیگر(!)، نگهبان آسایشگاه هم که اصلا پیدایش نبود. استادجعفری، نقاش گردان، چشم وچراغ سرگرد، آن‌قدر ابتکار داشت که یکی دو پرچم ایران روی سروصورت خودش و امین آشخور نقاشی کند. البته این دونفر را موقع بازی هرچقدر دنبالشان گشتم پیدا نکردم. بعدا مطلع شدم جفت‌شان موقع بازی ایران رفتند وتخت گرفتند خوابیدند.
حمید بابلی تختش وی‌آی‌پی بود. محمدحسین، همشهری او هم که ازقبل رزرو داشت. ازقضا من هم دعوت شدم. لباس خیارشوری ام را درآوردم. آنقدر استرس داشتم که به جای زیرپوش فقط یک ملحفه گرفتم پیچیدم دورم و رفتم توی وی‌آی‌پی. شاهین معلوم نبود از کجا پیدایش شده بود. خوب زاویه‌اش را هم تنظیم کرده بود سمت چل ودو اینچ. نصف سبیل‌هایش را دیشب یکی توی خواب قیچی کرده بود وخاک‌شیر بود اعصابش امروز. بحث‌های من و حمید و محمدحسین با او بی فایده بود. خودمان را جاساز کردیم روی یک تخت. هنوز وضعیت نشستن‌مان را ارنج می‌کردیم که بازی شروع شد. من یخ کردم. استرس که داشتم هیچ، ملحفه به جای زیرپوش هیچ، تازه فهمیدم دریچه‌ی کولر مستقیم زل زده به من، و من مستقیم به چل‌و‌دو اینچ! اصلا رنگ سبز نیجریه‌ای هم سرد بود انگار. آرمین دو متر و ده سانتی متری اما همیشه با حرارت بود مثل آبادان خودشان. از همان پایین هم می‌توانست صدای تلویزیون را زیاد کند اما امشب هیچ کس اجازه نداشت. مزدک که جام را اصلا خوب شروع نکرد و خیلی سریع بخاطرعملکرد ضعیفش تعویض شد. نیجریه هم که سرخ‌پوستی حمله می‌کرد و هی تند و تند دفاع می‌شد. فریاد ایرانی‌ها توی کوری‌تیبا اوج می‌گرفت. صداهای هیجان آلود توی آسایشگاه، خفه می‌شد. اوبی میکل توی کوری‌تیبا هو می‌شد. تشویق‌ها توی آسایشگاه، هیــس!!
یکی، دوتا، سه تا، سمت شوت چهارم که فرستنده اش اوبی میکل بود یکی دو بدن پرتاب شد. دفاع ایرانی‌ها داشت مقدس می‌شد.
سوت پایان نیمه اول برای آسایشگاهی‌ها وقت سیگار و بستنی نبود. درآن تاریکی برای من فقط پیداکردن زیرپوش سفید مصوب خودش یک عملیات بود. فقط می‌شد دید نگهبان‌ها عوض می‌شوند و پاس‌بخش‌ها نه. دو تیم هم هیچ‌کس را عوض نکردند اول نیمه دوم. جایم را تغییر دادم. شاهین از مسعود هم‌شهری اش، صدای سرفه هایم را کم‌تر دوست داشت. من و مسعود ترک‌زبان یک بلیط طبقه دوم گیرآوردیم. بازی که شروع شد سیداکبر تحلیل‌هایش تمام شد اما نگرانی‌هایش نه. درواقع سیداکبر، خلعتبری را خیلی بیش‌تر از منتظری و حتی بیک‌زاده دوست داشت. اما فقط پولادی بود که دوبار سرش آخرین مانع بین توپ و دروازه بود. فرمانده نیجریه هم که این را خوب فهمیده بود مدام به چپ چپ می‌داد تا با هر توسلی شده سیم‌خاردارهای ایران را بچیند و سنگر ایران را به توپ ببندد که نچید.
ایران حالا پاتک می‌زد و ما با رعایت اصل باز نشدن دهان، روی تخت‌ها با هیجان بالا و پایین می‌پریدیم. سهم قوچان‌نژاد هم یک جهش بود روی کرنر دژاگه، از همه‌ی سر و گردنش مایه گذاشت تا توپ را توری کند و اولین گل‌اش را بچیند که نچید. یادم آمد متن همشهری جوان را برای معرفی انیاما. نقطه‌ی ضعف: ندارد!
دیگر از کسی نمی‌شنوی که چرا خلعتبری خط خورد یا سردارآزمون. فقط همه گلایه‌شان به دقیقه‌شمار بازی است که چرا یک دقیقه‌اش دقیقا یک دقیقه است!
و این یک دقیقه آخر مثل همه‌ی دقایق این دوماه آموزشی، سخت، آرام، اما می‌گذرد...با صدای سووووت!
مساوی کردیم. همین! اما توی ورزشگاه کوری‌تیبا ایرانی ها جیغ می‌کشند. بلند بلند.
آرمین میل پرچم، سعید وایبر، توحید بروسلی، احمد مصوب، حمید پوکه‌پَران، سیداکبر و مسعود و شاهین حتی، جیغ می‌کشند بلند بلند بلند، در دلشان...توی سربازخانه‌ی کوری‌تیبا.

 

_____________________________________________

+ببخشید که قدیمی است. به درخواست یکی از دوستان آموزشی گذاشتم.

++ نظر هم ندید... بهتر!  :)

+++ زیستن هم زاده شد. تجربه نوشتن، زندگی نگاری های سه نفره http://zistan.blog.ir

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۹
علی اسفندیاری

این که روضه بگیری توی خانه ات و در و همسایه را هم دعوت کنی که ایراد ندارد. اصلا از قدیم رسم بوده. توی خانه ی بزرگان بیشتر. اصلا شلوغ تر. سفره اش رنگین تر بوده. چلو و خورش مسما که از قدیم رسم بوده. قورمه سبزی هم که هنوز روز تاسوعا درِ هر خانه ای توی میخچه گران گرگان را بزنی به راه است. پس داد و بیدادم برای چیست؟ پس سرخ کردن و زور اضافی زدنم برای چیست؟ بزرگان همه همین کارها را کرده و می کنند. حالا هم یک عده دارند همان کار را می کنند. سردار سفره ی نذری می اندازد (که لایوصَف) و همه ی در و همسایه را که نصف سردارند و نصف از آن دسته های همین چندوقت دیگر "سردار شدنی". سفره ی سرداری انداختن که ایرادی ندارد. نذری دادن که قاعده قانون ندارد. هرکس، هرجور وبه هرکس دوست داشت می تواند نذری بدهد، من را سنَنَ اصلا. حالا همه دوست و رفقا جمع شده اند توی یک شهرک که دیگر تقصیر سردار نیست. او نذری اش را می دهد. اشکال کار این است که من و تو نمی رویم توی همان شهرک با ایشان همسایه بشویم و صدقه سری بخوریم. اصلا اشکال همه ی مملکت همین است که نمی آیند توی همان شهرک دور همی سفره نذری بیاندازیم. هرکسی را شأنی است البته. یک وقتی هم مشکل همه ی ما این بود که نمی رفتیم سر کوچه ی دکتر خانه بخریم که گوجه ی کیلو 300 تومنی بخوریم. تمام مشکل ما هم همین اشتباه مکانی است. این که درست انتخاب نکردیم که کجا باشیم. اشتباه ملت این است که می روند عبدل آباد خانه می خرند بعد هی می نالند که چرا شهرداری نمی آید دو تا سطل آشغال بگذارد برای ما تا هرشب گربه ها به کثافت نکشند بر و خیابان را. اشتباه کردی برادر من. اشتباه کردی. از کسی هم انتظار بیجا نداشته باش. وقتی سران مملکتت رفتند شهرک برای خودشان زده اند و چپیده اند توش و خیابان هایش را گشاد کرده اند و ویلایی و آپارتمانی زده اند و همه امکاناتی فراهم کرده اند برای رفاه حال زن و بچه، تو غلط می کنی زن و بچه را برمی داری می بری توی آن همه کثافت و موش و معتاد!

تقصیر خودت است. کسی به تو نگفته زن و بچه اش از زن و بچه ی تو خونشان رنگین تر است. خودت داری به خودت ظلم می کنی. شهرک به این خوبی. خوش آب و هوایی. بازار تره بارش هم گوجه دارد هم آناناس. همه اش یک قیمت.همه اش هم ارگانیک. بخر بده بچه ات بخورد گوشت تن بگیرد یک خرده. یک شاسی بلند هم بخر برای زنت تا برود دخترکت را از مدرسه بیاورد. اصلا هم خلاف شأن نیست. توی این شهرک پر است از چادری های شاسی بلند سوار. حالا از قضا همه شان زن فلان سردار و فلان رییس از آب در می آیند دیگر اتفاق است. این شهرک برای همه است. کمی هم تردید نکن که شهرک سازی فقط و فقط توی تل آویو و حیفا و اشدود و آریل طرف دار دارد. وگرنه ما که از اولش گفتیم شهرک مال همه است. زن و بچه ی تو و سردار ندارد. همه ناموس این مملکتند. تختشان نرم و نانشان گرم باد! 

ببین! خودت حرف گوش نمی کنی. حالا که از هرجای این مملکت پا نمی شوی دست زن و بچه را بگیری بیایی توی شهرک بغل دست خودمان کوفت هم دستت نمی دهیم بخوری. سفره نذری سردار پهن بود. خودت نیامدی بنشینی سر سفره بدبخت!

اصلا بیخود می کنی حرف می زنی. اصلا چرا سرخ شدی؟ ها؟؟ همین است. هرچیزی شأنی دارد. مگر می شود شام سردار یک رقم غذا باشد؟ هرچیزی، هرجایی، هر شهرکی، شأنی دارد. شمع دان چند میلیونی هم، شأن است و نبودش کسر شأن. خیلی چیزها را چون نمی فهمی به مذاقت خوش نمی آید. به آن بنده خدا ها ربطی ندارد. اگر نمی فهمی اپل6 دست یک کره خر بچه مدرسه ای چکار می کند، از نفهمی خودت است. وگرنه توی شهرک همه دارند و کسی هم از کسی ایراد نمی گیرد. همه، هم را می فهمند. این نفهم بازی ها را ندیدپدیدهای امثال تو در می آورند و آرامش همه را بهم می زنند. خودمان انقلاب کردیم(حداقل همه این طور فکر می کنند)، خودمان هم می دانیم باهاش چکار کنیم. انقلاب نکرده ایم که باز هم بچپیم توی همان اتاق 12 متری و بعد نمازصبح 22بار نادعلی بخوانیم برای ادای قرض. انقلاب کرده ایم که همین بشود که می بینی. شهرک مان هم حالا همه چیز دارد. خیالمان راحت است که زن و بچه مان سالی دوازده ماه پایشان به محله پلاسیده ی شما باز نمی شود تا روحیه شان به هم بخورد. اگر قرار است کسی هم کسی بشود برای خودش، همین ماییم.

***

بس است. خودزنی بس است. تف به غیرت گندهبَک های گردنبهپهلو چسبیده ای که خیال می کنند همهی مملکت به این پهنا، همان شهرک خراب شده ای است که توی کوچه پس کوچه هایش می خزند!

 

___________________________________________________________

+ چشم روشنی شهرک نشین ها: یک و نیم میلیون خانواده در یک اتاق زندگی میکنند. لینک خبر: :http://mizanonline.ir/fa/content/22316

++ این بیان هم شورش را درآورده، جانم در آمد لینک بگذارم روی متن. نشد! بلاگفا کجایی که.....؟

+++ با این یک بیت نمی دانم تکلیف مان چیست. ببخشید صائب. علی الحساب،خاموشی که نشد کار!

خم سربسته جوش باده را افزون کند صائب/ به لب مُهر خموشی گر زنم دیوانه می گردم...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۸:۲۰
علی اسفندیاری

وقتی همه دارند یک مطلب را می گویند لابد مطلبی هست!

غُد بودن یک صفت است.صفتی که گاهی برخی به آن دچار می شوند. برای خودشان هم گاهی نمایان نیست. نه این که صفتی پنهان و مستتر باشد. برای خود فرد نمایان نمی شود چون خودش را از دید او پنهان می کند. توجیه می آورد. اصلا ذاتش این است که زیر بار نرود. صفت غُدیت(به من ربطی ندارد که این صفت با "یت" نمی آید. غدم. زیر بار نمی روم) اساسا زیر بار هیچ چیز نمی رود، حتی زیر بار خودش. وقتی هویتش فاش شود خودش را به در و دیوار مغز می کوبد، سر و صدا راه می اندازد، تا هیچ صدای دیگری را نشنوی. پس غدیت با آمدنش تو را وارد یک مسئله ی پیچیده می کند. نمی گذارد حرف کسی را اساسا جدی بگیری و این مسئله در مورد حرف کسانی که در مورد موجودیت خود او صحبت می کنند شدیدتر است. تا به حال دیده نشده کسی که غد است در مورد اتهام به این که او غد است، زیر بار برود. زیر بار رفتن البته با محکوم شدن خیلی فرق دارد. بسیار پیش آمده که من محکوم به غد بودن شده ام. البته از بچگی با این مسئله مشکلی اساسی داشتم، که چرا همیشه با افراد مغرور و غد مقایسه می شوم. بعدها که بزرگتر شدم غدیت درونم هوش و ذکاوتش بیشتر شد و من به این مسئله معتقد شدم که "راز جلب" یک مسئله ی جدی است. من به خاطر این هی غدتر می شوم که همه من را غد می پندارند. پس مسئله از ریشه و اساس به من مربوط نمی شود. یک سری سر برخی مسائل توهم زده اند که رفتار من شبیه خیلی از غدهای دیگری است که می شناسند. و این را مرتب در گوش من خوانده اند و من به تدریج شخصا دچار توهمی شدم که آن ها من را به آن انداخته اند و طبعا خودم هم مثل بقیه خیال کرده ام که غدم.

اما این وسط همه چیز طرف من و این توهمم را نمی گرفت. در برخورد های متعدد، درجاهای متفاوت باز دوباره زخم کهنه باز شد و این سر بریده ی پنهان شده از زیر پیراهن خونین نمایان شد. باز هم اصرار همه به این که غد و یک دنده و خودبین و خودخواه هستی و انکار یک نفر. انکاری قدیمی و فرسوده. مثل این که از آن طلسم های هفت هزار ساله توی گوش ت خوانده باشد و تو بی اختیار وردی را به زبان بیاوری. غد بودن باز خودش را پنهان می کند، حتی زیر این پیراهن خونین!

اما این طرفداری به کجا رسید و من را به چه جاهای باریکی کشاند بماند. از یک دنده بودن سر این که معلم ورزش ابتدایی مان باید اخراج شود. از این که در کودکی مرد گنده ای از بزرگان روستا را با پاره آجر دنبال کرده بودم که چرا با پدرم شوخی داشت. از این که بعد از هر دعوا غیرقابل پیش بینی می شدم و هر اتفاقی امکان وقوع داشت. از این که با اوس رسول و اوس شعبان نجار بیش تر از یک روز نساختم و نجاری یاد گرفتن هم نصفه نیمه شد. از این که اعتقاد داشتم مربی فوتبال داشت حرف بیخود می زد و خودش در فوتبال به جایی نرسیده بود وگرنه باشگاه را رها نمی کردم. استادمکانیک خاک و رییس دانشگاه هم همینطور. البته این ها درست است. بعضی ها واقعا هیچ چیز نمی فهمند! این جریان هم چنان هم دارد به جاهایی می رسد. از این که من معتقد بودم خاموش کردن تلفن ناهمراهم مشکلات عدیده ام را حل خواهد کرد. بدون این که برایم مهم باشد کسانی منتظر هستند مرتب خبری از من داشته باشند. از این که همچنان همه جا خودم هستم که می فهمم. فقط خودم هستم که حرف خودم را می فهمم. نفهمی دیگران هر روز در چشمان غد من ریشه ای تر می شود. حرف زدنم هر روز تیز تر! چرا همه این را می گویند؟ کسی یا چیزی از درون ، چیزی را دارد از من پنهان می کند؟ نمی خواهد و نمی گذارد من خیلی از حرف ها را گوش کنم. چرا اشتباه که می کنم مغزم پر از توجیه می شود نه دلیل! نه برهان! پر از توجیه، پر از فرار، پر از پنهان کاری. فقط و فقط تا با همه حیثیتم از این صفت عجیب و غریب حمایت کرده باشم.

دیگر نمی تواند خودش را از من پنهان کند. دارد قلقلکم می دهد و لگد می زند. سرو صدا راه می اندازد که به حرفی گوش ندهم، اما احساسش می کنم مثل مادری که بچه ی در رحم اش را!

فقط این مسئله را جدی بگیرید. وقتی همه دارند یک مطلب را می گویند لابد مطلبی هست!

 
________________________________________________________________________
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۳ ، ۱۳:۲۱
علی اسفندیاری

چرا تا شکفتم

چرا تا تو را داغ بودم ، نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن حرفهای من افتاد ....
_____________________________
+گاهی بعضی اشعار حرف دل بعضی هاست. با یک بار خوندن نمی تونی ازش رد بشی. باید همش جلوی چشمت باشه!
++ دست بر قضا... اربعین... جامانده ها!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۲۰:۰۴
علی اسفندیاری

خون ریختن برای نوشتن یعنی پیرشدن! خون خودت را ریختن. خون زندگی ات را ریختن. یعنی با نفس زدن و عرق ریختن دیگر نمی توانی بنویسی، باید خون بریزی. برای این است که دارم حجامت می کنم بین دو کتف زندگی ام را.
برگشتم و از روی در پریدم و آمدم در را باز کردم. وسیله هایم را ازپشت در برداشتم و آمدم تو. چندنفری که بودند، یا خواب بودند یا نبودند. به هرحال صدای زنگ را نشنیدند. آمدم نشستم و پتو را انداختم کنارم تا اگز خواستم بخوابم نیاز نباشد دوباره از جایم تکان بخورم. ساندویچ های سفری و سالاد ماکارونی همین طور افتاده کنارم. بطری آب با در باز هم افتاده. شاید صدمین باری است که این صحنه ها را می بینم. اما اولین باری است که اعتراف می کنم پیر شدم... 
این روزها گرد پیری را یک دفعه می پاشند روی هیکل آدم. وقتی تصمیم می گیری اعتراف کنی یعنی پیرشده ای. وقتی می خواهی خونت را بپاشی توی نوشتارت یعنی پیرشده ای. یعنی حسابی چروک شده ای. وقتی برای به خانه رفتن دوچرخه نداری، وقتی پا نمی زنی یعنی پیرشده ای. آن قدری پیر شده ای که یک دفعه بهانه ی زیارت کنی و بلیت هواپیما فقط دوای دردت باشد. البته هوای زیارت پیر و جوانش فرق نمی کند. اما هوای خانه چرا. وقتی از سه ساعتی که می توانی با خانواده باشی دو ساعتش را خواب باشی یعنی پیری! یعنی خیلی چیزها چندماهی است که درونت مرده. و تو نعش بوگندویشان را همه جا باخودت می بری. برای این است که حجامت می خواهم. برای همه ی این خون مردگی ها. برای همه ی این گرد پیری ها. آن همه هارت و پورت مال آن وقت ها بود که جوان بودم. الآن اما همه چیز می خواهم. قرص مسکّن می خواهم. ام آر آی می خواهم. اکوی قلب می خواهم. حجامت می خواهم. حماقت می خواهم. جسارت می خواهم. همه ی دل و روده ام را باید بریزم بیرون تا پیدایش کنم. هرطور شده باید پیدایش کنم. هرچقدر هم خون از من برود باید پیدایش کنم. 
وقتی او خواب می بیند و من تعبیر می شوم، یعنی من نفهم تر از همیشه ام. وقتی غصه می خورم و فقط غصه می خورم یعنی بی غیرت تر از همیشه ام. وقتی قلبم درد می گیرد و... یعنی پیرتر از همیشه ام. یعنی آس و پاس تر، یعنی بی عرضه تر، یعنی بی شرف تر از همیشه ام!
همه ی این ها را دارم وقتی می نویسم که خونی برای زندگی ام نمانده. وقتی خشکِ خشک دارم حجامت می کنم. وقتی از مغز استخوانم خون می کشم بیرون. وقتی گاوتر از همیشه شده ام. وقتی یک قطره شیر هم ندارم که گوساله ی دیگری بخواهد بدوشد.
اگر کم حرف زده ام یعنی خودم قبول کرده ام که گاو باشم. با همه ی مزایایش. خودم قبول کرده ام که فقط یک ساعت کنار خانواده بودن از سرم زیاد است. خودم قبول کرده ام که علف و یونجه زیر زبانم باشد، نه طعم قرمه سبزی های مادرم!
خودم قبول کرده ام که عجله ای بیایم و زودی گازش را بگیرم و بروم گورم را گم کنم. خودم قبول کرده ام که توی شهر خودم، روی سیمان خیس هم رد پایم نباید بماند. خودم قبول کرده ام که خواب بودن را از همه چیز بیشتر دوست داشته باشم. خودم قبول کرده ام که بگذارند هرروز آینه به چند تا تار موی سفید روی سرم هر و هر بخندد. خود گاوم قبول کرده ام که اگر جایی پیدا نشد تا چوب شان را فروکنند، آستین من هم گاهی جای مناسبی است. خود الاغم قبول کرده ام که دوستت دارم ها هم چندجور معنی دارند.
 خودم قبول کرده ام خون ریزی بشود امروز. خودم قبول کرده ام، قبول.
_______________________________________

- ببخشید که خیلی ها رو ناراحت کردم. ولی اگه با خوندن این مطلب ناراحت شدید حق بدید حال خودم خراب تر از نوشتمه!
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۰۹:۳۲
علی اسفندیاری

"اللهم ارزقنا"هایمان آپ‌گرید شده. نه توفیق‌الطاعت دارد، نه بعدالمعصیت. حاج آقا خودش می‌گفت. رنگ ماشین جدیدش که دلفینی شد خواست خدا بود. امداد غیبی بود. اصلا کد رنگ ماشین مشخص شده ‌بود. نوشته بود نوک مدادی. لحظه‌ی آخر حاج آقا از قضای الهی به قدر الهی پناهنده شده و دست به دعا برداشته بود. احتمالا "اللهم ارزقنا دلفینی" و خداوند هم یاری کرده کدرنگ را به گوشه چشمِ عنایتی از نوک مدادی به دلفینی گردانیده و حاج آقای ما را عاقبت به خیر کرده. الحمدلله. البته که همه چیز توفیق می‌خواهد. دلفینی هم توفیق می‌خواهد. حاج حمید مداح کاروان می‌گفت چندسالی هست که نمیتواند ریش بگذارد چون توفیق ندارد. ریش هم توفیق می‌خواهد. برای خیلی‌ها هم ریش نگذاشتن توفیق می‌خواهد. اصلا باید بروی بهش بگویی نماز شب که می‌خوانی دعا کن خدا توفیقت بدهد ریش‌هایت را بتراشی. دوستی داشتم از خدا خواسته بود توفیق بدهد یک شب بتواند زیارت عاشورا نخواند. مثل این‌که از خدا خواسته باشد توفیقش دهد عادت بدی را کنار بگذارد. زیارت عاشورا نخواندن هم گاهی توفیق می‌خواهد.

اللهم ارزقنا هایمان آپ‌گرید شده. نه زیارت الحسین دارد، نه شفاعت الحسین. حاج آقا خودش می‌گفت بلیت کیش آخر هفته اش که اوکی شد خواست خدا بود. امداد غیبی بود. من همان موقع یقین کردم بلیت کیش هم توفیق می‌خواهد. و خودم را هم آدم بی توفیقی می دانم. چون نه دلفینی دارم، نه ریش، نه بلیت کیش.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۹
علی اسفندیاری

جای همه چیز را به‌هم می‌ریختم آن‌وقت انتظار داشتم تمام‌شان را وقتی که نیاز دارم همان‌جایی که همیشه بودند پیداکنم. انگار که وسایل، خانه دارند و آخرشب برمی‌گردند به خانه‌هایشان تا تلویزیون نگاه کنند و چرت بزنند. مثل همه‌ی مردم. اما سر آخر مجبور می‌شدم به خواهر بزرگ‌ترم متوسل بشوم. او همیشه خانه را مرتب می‌کرد. تقریبا جای همه چیز خانه را بلد بود. چیزی را بی‌مورد جابه‌جا نمی‌کرد. اما سر این‌که بعضی از وسایل ذاتا جای اصلی شان کف اتاق نیست با او اختلاف نظر شدید داشتم. وقتی جای چیزی را از او می‌پرسیدم همیشه راهنمایی‌های خوبی داشت. نمی‌دانم از کجا، اما همیشه می‌دانست. مثلا می‌دانست مدادتراش فلزی محبوبم توی جیب کاپشن قهوه‌ای منفورم قایم شده. نمی‌دانم از کجا فهمیده بود که زنگ آخر با مدادتراشم زدم توی سر نفر جلویی و سریع از زمین برش داشتم گذاشتم توی جیب کاپشنم. من همیشه عادت داشتم همین‌قدر بدون ترس جای همه‌چیز را عوض کنم. از گم شدن وسایلم به شدت نفرت داشتم اما برایم مهم نبود آن‌ها را همیشه سر جای همیشگی‌شان پیداکنم. اما خواهرم انگار می‌ترسید. همیشه نگران بود نکند جورابم را درون یخچال جا گذاشته باشم. و از این دست نگرانی های بی مورد.

حرصش در می‌آمد وقتی جای وسایل گم شده‌ام را از او سوال می‌کردم. اما من بدجور اعتقاد داشتم هر وسیله‌ای که از من گم می‌شود احتمالا او برداشته و انداخته‌اشدور. چون فکر می‌کرد خیلی از آت و آشغال‌هایی که جمع کرده‌ام واقعا غیرضروری هستند. مثلا اعتقاد داشت آدم نباید بطری نوشابه‌ای را که می‌خورد گوشه‌ی اتاقش نگه دارد. و از این دست اعتقادات عجیب.

اما حالا که دیگر بزرگ‌تر شده ام و خواهرم هم نیست که معماهایم را حل کند گاهی به این فکر می‌کنم که شاید همه چیز واقعا جایی داشته باشد. ما بازی‌گوشی می‌کنیم و طبق عادت همه‌چیز را جابه‌جا می‌کنیم. هارمونی هر آبجکتی را که دلمان می‌خواهد می‌شکنیم و باز انتظار داریم نیازهایمان درست همان‌جا که نیازشان داریم سر و کله‌شان پیدا شود. به‌هم می‌ریزیم و به این فکر نمی‌کنیم که شاید دیگر کسی پیدا نشود که جای درست همه چیز را بلد باشد!

حالا یقین دارم در این شلوغی گم که می‌شویم تقصیر خودمان است. جای همه چیز را به‌هم ریختهایم باز هم انتظار داریم. انتظار داریم هوا با همه‌ی سربِ توی گلویش دونفره هم بشود. تابلوچراغ‌های تبلیغاتی مثل پروژکتورهای استادیوم آزادی از شش جهت نور می‌پاشند توی حیاط؛ شبکه‌ی یک تا بیست‌ودوی سیما ساعت 11 شب تازه شروع می‌کند فیلم‌ می‌گذارد برای خانواده‌ها، باز انتظار داریم شب‌مان، شب بشود. خواهرم می‌گفت "باید رفت توی تاریکی شب تا تخیل‌ات اوج بگیرد. اصلا شبت اگر شب باشد داستان‌پرداز خوبی می‌شوی."

اما ما همیشه عادت داریم جای همه چیز را عوض کنیم. همه‌چیز را شلوغ پلوغ کنیم. رقص‌نور بپاشیم توی زندگی هم‌دیگر. طلاق‌پارتی بگیریم و حسابی بپر بپر کنیم. حالا یک سری چیز هم زیر دست و پا گم و گور بشود که به جایی بر نمی‌خورد. بگذاریم همه‌ی دکترها بسازبفروش بشوند. همه‌ی آن‌کاره‌ها این‌کاره بشوند. همه‌ی تیم‌های فوتبال سربازخانه بشوند، همه‌ی نمایش‌گاه‌های کتاب، پلاژ لب ساحل بشوند. پرنسس‌ها توی خیابان‌ها موتورسوار بشوند. حالا می‌خواهد شاهزاده‌ای پیدایش بشود یا نشود. اسب سفیدی در کار باشد یا نباشد.

***

با دماغ چسبیده بودم به ضریح و داشتم دعا می‌کردم. پسرخاله‌ام را دیدم که روی ترامپولین بالا و پایین می‌شد. خندیدم. آرام ضریح را ماچ کردم و برگشتم. فکرنکنم امام‌زاده‌ای که همه‌ی فضای صحنش را قصر بادی و ترامپولین گرفته شفا هم بدهد.

آن‌جا خواهرم می‌گفت...یادم نمی‌آید چه می‌گفت. اما هرچه می‌گفت راست می‌گفت!

 ___________________________________________________________

- واسه چند تا اتفاق قشنگ اونم فقط توی یک روز، اونم فقط توی چندساعت، خدا رو شکر می کنم...خدایا دستت درست!!!

- نوشته ی بعدی احتمالا میافته برای شبای اول محرم. شاید شب سوم... خدا به خیر کنه!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۳ ، ۰۹:۲۵
علی اسفندیاری


نیمکره‌ی شمالی تر از همه ام. نزدیکِ پی دوم* عرض جغرافیایی دارم. خیلی ژنتیکی. از روزهایم گاهی می‌ترسم که یادشان برود شب شوند. کافه‌هایم همیشه، عصرانه برای ساعت یازده غروب دارند. البته برای سرگرم شدن چیزهای دیگری هم هست. گاهی توپ کوچک بسکتبال را غروب به غروب می‌زنم به دیوار تا سنگ شود برگردد بخورد توی سرم. که یادم برود ساعت چند است. که یادم برود بازهم دوشنبه شده. که یادم برود غروبی می‌آید که شاید شبی نداشته باشد. حیفی سرم! اصلا شاید آن‌قدر محکم بخورد توی سرم که یادم برود سایه‌هایمان چقدر تنگ غروب قد می‌کشند. خب بکشند. می‌کشند. به درک که می‌کشند! ساعت یازده غروب برای کسی رمقی نمی‌ماند که از روی صندلی حصیری‌بافتِ کافه پاشود برود ضدنور بایستد در افق. که سایه‌ای بخواهد قدبکشد. خب نکشد. نمی‌کشد. به درک که نمی‌کشد! نیمکره‌ی شمالی، آن بالابالاهایش همین اعصاب‌خردی‌ها را هم دارد. هلسینکی، گروئنلند، کوچه پس کوچه‌های سیبری. ده ساعت بنشینی ظل آفتابش گرمت نمی‌کند که. ده ساعت پیوسته قدکشیدن سایه‌ها را تماشا کنی یک کدامش برنمی‌گردد زل بزند توی صورتت، دستش را بیاورد بالا بخواباند زیرگوش‌ات که "مرد حسابی تکانی به خودت بده. سایه هم که باشی خسته می‌شوی از افقی بودن." اما نمی‌آورد بالا، نمی‌خواباند زیر گوش‌ات، زل نمی‌زند. سایه‌ها که هیچ وقت زل نمی‌زنند به آدم. سایه‌ها اصلا عرضه‌ی هیچ کاری ندارند. هرچقدرهم که قدبلندتر و خوش‌تیپ‌تر از خود آدم باشند.

خلاصه هر روز یازده غروب وقتی گوشت گوسفند قربانی نرسد، نیم‌رو درست می‌کنم. می‌گذارم سایه‌ام هرچقدر که می‌تواند کش بیاید. آن بدبخت هم می‌داند فرقی نمی‌کند هلسینکی باشد یا شاخ آفریقا، قطب شمال یا مدار استوا. تنگ غروب همیشه سایه‌ها یک اندازه اند. همه‌جا آدم‌ها سوتی می‌دهند. همیشه ایمیل‌ها پنج روز بعد خوانده می‌شوند. همیشه ویبره‌ی موبایل آدم را دق می‌دهد. همیشه پرده‌ی سینما سفید می‌ماند، هرچقدر هم اسکورسیزی، قشنگ و ملو خون را بپاشد توی صحنه. سایه‌ی همیشه سیاه من این‌ها را می‌فهمد. می‌داند اگر بخواهد بازهم غروب دوشنبه‌ای، ضدنور در افق عکس یادگاری بگیرد، تنهاست. درست است، اما نه تنهاتر از صاحبش.

راستی خودم هم خیلی می‌فهمم. این را چهارهفته ای می‌شود فهمیده‌ام. از آن‌جا می‌گویم که این‌جا فقط من می‌دانم که وقتی غروب خیلی غروب است چطور می‌شود به خودکشی فکرنکرد. این‌جا همه وقتی سایه‌ها قد می‌کشند به خودکشی فکرمی‌کنند. تنها منم که می‌دانم چطور می‌شود روزی سه‌بار برگ‌های پاییزی را که مرتب باد می‌زند می‌اندازدشان وسط حیاط، جارو کرد تا یالاخره این غروب خسته بشود برود. خیلی‌ها همین را هم نمی‌فهمند. باور کنید خیلی‌ها نمی‌دانند آن گاوی که زمین روی شاخش چسبیده و او روی لاک‌پشت یا چه می‌دانم ماهی سوار شده اگر خسته بشود چکار می‌کند؟ او هم دوشنبه غروب حوصله‌اش سر برود سایه بازی می‌کند؟ نیم‌رو می‌خورد عوض گوشت قربانی؟ برای عشقش رانی آناناس می‌خرد؟ او هم به مشکلات ژنتیکی می‌خندد؟ او هم هیچ‌وقت غروب‌ها تلفن‌اش زنگ نمی‌خورد؟ او هم کافه که می‌رود... . چه غروب خفه ای! حیفی گاو!

فرق نمی‌کند توی هلسینکی باشی یا شاخ آفریقا. گاو باشی یا نباشی. این غروب حوصله‌‌ی همه را سر می‌برد!


____________________________________________________

* پی دوم = 90 درجه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۳ ، ۰۱:۲۵
علی اسفندیاری
شاید نه،حتمأ. مطمئنم هرشب این کار رامی کند. هر شب که من زیر نور کریستالیِ آبی رنگ شب خواب، لمیده ام می آید. کلید را می اندازد داخل قفل و تا حداکثر دورش می چرخاند و همانجا درون قفل رها می کند. دستگیره را دوسه باری بالاپایین می کند، یعنی مطمئن شده که قفل است. خیالش راتخت می کند و می رود روی تختش می خوابد. 
خودم چندباری وقتی حتی کلید داشتم، همین طور پشت در مانده ام. عصبی می شدم که چرا پدرم در را قفل می کند وقتی خانه ی ما در طبقه ی سوم یک آپارتمان است. وقتی آپارتمان ما درون شهرکی است که دو نگهبان دارد. وقتی در ورودی از بیرون دستگیره ندارد و همان بستنش یعنی قفل شدن. وقتی خواب همه ی ما سبک است و زود از خواب می پریم. این استدلال ها را پدر می شنود. اما باز هرشب می آید و زیر نور آبی کریستالی کلیدش برق می زند. به قفل لبخند می زند، کلیدش را درون قفل جا می گذارد، چیزی زمزمه می کند و آن وقت می رود می خوابد. با دیدنش هرشب توی رختخواب فکرم این می شود که نکند پدرم دچار  وسواس خاصی شده. یا زمانه آن قدر بی اعتماد شده که از همه چیز می ترسد، حتی از آن دو نگهبان وظیفه شناس. اما هیچ کدام فکر درستی نیست. پدرم نه عصبی می آید، نه سراسیمه و نه ترسو است، نه وسواسی.

و یک بار با دوستم که امسال رفت سر خانه زندگی اش قرار گذاشتیم برویم بیرون. دم در خانه اش توی ماشین منتظر نشستم تا چیزی را بردارد و بیاید. از خانمش خداحافظی کرد و آمد. در را بست. کلید را انداخت توی قفل و تا حداکثر دورش چرخاند. کلید را برداشت و آمد! در قفل شد و همسرش زندانی شد. لبخند رضایت آشنایی زد و آمد نشست پشت فرمان و رفتیم. چقدر این مردها عجیب اند. جوری که اگر هم جنس، دوست یا پسرشان هم باشی نمی توانی درکشان کنی. رفتیم و تمام مسیر به این فکر می کردم که او هم یا ترسو است یا وسواسی. فکری که خودم هم قبولش نداشتم.
پدرم از وقتی که من اولین لبخندهایش را یادم می آید در حال ساختن بود. باید این خانه را ساخت. باید زندگی را ساخت. پدرم پیکان مدل 76 دنده هیلمنی را هم با وسواس قفل می کند. حتی اگر شیشه ی جلو سمت شاگرد خوب بالا نرود با دست چفتش می کند. پدرم چیزهایی دارد برای قفل کردن که بعد از قفل کردنشان لبخند می زند. دوستم هم چیزهایی دارد. چیزی شبیه حق کپی رایت. متعلق به خود خودشان. چیـزهایی ساخـتنی و داشـتنی و قفـل کردنی. سـرگـرمی عجیـبی اسـت. شـاید وقتی روی موبایل یا لپ تاپم قفل می گذارم دنبال همین سرگرمی می گردم. چیزی برای خودم. چیزی برای قفل کردن. اما با آن وسواس عجیب مردانه خیلی فرق دارد هنوز.
اما فعلا برای خودم فقط همین دهان را دارم. دهانی برای قفل کردن!
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۴:۱۷
علی اسفندیاری

حاج غلام کوتاه بود و مرا یاد بعضی شخصیت های سخت کوش و کوتاه قامت دنیای تالکین1 می انداخت. دوست هایش خودشان را روی او می انداختند و حسابی شوخی داشتند با غلام. می گفتند خیال کن ما زخمی شدیم و می خواهی از وسط معرکه بیرونمان بکشی. غلام گفت: "اون موقع فرق می کنه خب! فرقش اینه که یه چند لیتری خون ازت رفته و سبک تر شدی!" پیرمرد بود اما دهه هفتادی شوخی می کرد. افغانی بود اما ایرانی شوخی می کرد. یا شاید ایرانی ها افغانی شوخی می کنند. یا شاید اصلا فرقی نمی کند. ایرانی و افغانی را هنوز بسیاری از مردم دنیا نمی توانند تفکیک کنند.

اسم هایشان به غیر از یکی ایرانی ایرانی بود. یکی را می شد حدس زد که افغانی است. شیرمحمد. هم قد و قامت پیرمرد بود. اما بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت. سیدمحمدرضا که کاملا ایرانی بود. از من و خیلی های دیگر بیشتر. توی مشهد ساندویچی داشت یک زمانی. می خواست نخود که خریدم برای من و همه ی 16 نفر دوستانش فلافل بیروتی درست کند. انور اولین کسی بود که سراغ حمام را گرفت. چون به خیالش از همه شیک و پیک تر بود. کلاسش بالاتر بود. خوب هم عکس می گرفت. نور و ضدنور هم بلد بود. خودش می گفت اگر مو داشت شاید خواننده هم می شد. اما به شوخی گفت. هیچ وقت خواننده نمی شد. این همه راه از هرات نیامده بود که خواننده شود. کتاب امامت را هم برای همین دست می گرفت. اصلا معلوم نبود کتاب از کیست و مال چندسال پیش است. فقط توی حیاط راه می رفت و ورق می زد. ما فوتبال بازی می کردیم و او راه می رفت. حاج غلام راهم گذاشته بودیم دروازه. زیاد موفق نبود. اما فقط در همین یک مورد. چون او کار داشت. جوشکار بود و یک زن داشت، "دلبر" و 6 تا هم بچه ی قد و نیم قد. چین و چروک واضح صورتش را خودش با اختیار روی صورتش تعبیه کرده بود. هیچ دقیقه ای بیکار نمی ماند.وقتی توی حیاط بودیم جاروی خاک انداز دار که ابزار کار من بود را تمام مدت در دست داشت. برق انداختند حیاط را و رفتند. سینک ظرفشویی را هم همینطور. با آن ها هیچ کار من روی زمین نمی ماند. در این 24 ساعت قبل از پروازشان به سوریه که مهمان من بودند همه شان اسم من را یادگرفتند. به سبک خودشان البته. "اسم+شهر+ی". علی گرگانی! اصلا فامیلم را یاد نگرفتند. فدای سرشان. در آن کاغذها هم که برای نوشتن یادگاری بهشان داده بودم پر بود از علی گرگانی. البته نصفشان سواد نداشتند. و نصف دیگرشان هم خیلی خوش خط نبودند. اما این سندهای بد خط و بی سلیقه را حاضر نیستم با هیچ تفاهم نامه ی تایپ شده و بنچاق و مهر و موم شده ای عوض کنم. خیلی زود محل استقرارشان را عوض کردند و این هفده نفر مدافع حرم را بی سر و صدا بردند جای دیگر.

از این دسته آدم های خودساخته داریم. ورژن ایرانی اش را هم داریم. اما "افغان" برای "آدم سرسخت" مثل فنلاند است برای موبایل نوکیا. این ها اصلِ اصل بودند.

وقتی رفتند برایم عجیب نبود که ناخودآگاه بگویم: چقدر دلچسب اند این هم وطنان افغانی!

______________________________________________________________

1- جی.آر.آر تالکین، خالق کتاب های سه گانه ی ارباب حلقه ها و...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۳۹
علی اسفندیاری

هر وقت مشکلی در کار زندگی می افتاد میدان عباسعلی جای خوبی برای بردن گله ها بود. پر ازدحام، نمناک، آغشته به رنگ سفید ماست و بوی نانِ نه چندان تازه. اسمش قدمگاه بود. از اول همین بود. از همان اول که با هیئت زنجیر زنی مسجد، شب تاسوعا می آمدیم میدان عباسعلی اسمش همین بود. قدمگاه حضرت عباس(ع).



عمارت ساده‌ای بود. از همان بچگی همیشه درونش دنبال رد پا می گشتم. بخصوص آن جا که چراغ سبز وصل بود و یک علم بزرگ هم آویزان. ردپا نداشت. ولی حتما قصه ای داشت. غروب پنجشنبه می آمدیم. باید یک قرص نان قُلاچ (همان بربری است منتها به سبک گرگانی‌ها) و یک کاسه ماست را همراه می‌آوردیم یا همان‌جا از کاسبی که درست سر گردنه بساط داشت می‌خریدیم. ولی قیمتش فرقی نداشت. بنده خدا فقط کسب و کارش سرگردنه ای بود. در آمدش نه. نان و ماست را می‌خریدیم و می‌دادیم به آن بنده خدایی که روی ایوان ایستاده بود. نان و ماست های نذری را می‌گرفت و قسمت می‌کرد میان مردم. البته بیشترش را می‌برد داخل عمارت. نمی‌دانم کجا می‌رفت. اما جای خوبی می‌رفت، خیالم راحت بود، چون چراغ داخل عمارت سبز بود! ما هم نفری یک لقمه نانِ ماستی شده می‌گرفتیم و می‌خوردیم. نمی‌دانم ولی به خیالم آن روزها برای رفتن به نان و ماست حضرت عباس روز را گشنگی می‌دادند بهمان تا آن یک لقمه‌ی تبرکی را که شاید زیاد هم دلچسب نمی‌نمود با جان و دل بخوریم. نذری بود و برای حاجت. چه نان و ماست می‌خریدیم، چه فقط می آمدیم و می‌خوردیم. بهرحال حاجت می‌آوردیم. پدرم که اصلی ترین حاجت‌هایش را می‌آورد همین‌جا. می‌گرفت. هر بار که حاجت می‌آورد می‌گرفت. من که بزرگ شدم باز هم می‌دیدم پدرم برای من هم که نذر می‌کند همان‌جا می‌برد.

بهانه‌ی نوشتن این مطلب البته نان و ماست دیگری است. نان و ماست هم مثل همه‌ی آنچه وجود دارد انواع دارد. همان‌طور که آدم ها انواعی دارند، کسب و کارها انواعی دارند. نان و ماست ها هم دارند. هم نانش انواعی دارد هم ماستش. آدم ها منصف دارند و بی‌انصاف، مستجاب الدعوه دارند و سیاه بخت، کسب و کارها هم دارند، پربرکت دارند و بی برکت، راسته‌ی بازاری دارند. سرگردنه ای هم دارند. نان و ماست‌ها هم عینا همین اند. هنوز جوهر مطلب قبلی ام راجع به رستوران‌ توراهی خشک نشده که پایش دوباره به وبلاگم باز می‌شود. این بار با نان و ماستش. این بار که با اتوبوس می آمدم، در رستوران، هم موبایلم را به شارژ زدم هم نان و ماست خوردم. به جای نهار. حاجت، تنها رفع ضعف و گرسنگی بود که آن هم روا نشد. این رستوران امامزاده‌اش شفا نمی‌داد اصلا. کجای کار می لنگید؟ نان و ماست که مهیا بود. آن هم موسیرش حتا! سرگردنه که بود. دقیقا هم بود. چراغ سبزرنگ هم که داشت. اما این بار دو عدد ماست و یک تکه نان شد هفت هزار تومن! اینجا وسط گردنه‌ی هراز خبری از انصاف فروشنده‌ی سرگردنه ای میدان عباسعلی نبود اصلا. شش هزار تومن بیشتر نتوانستیم بدهیم، که دلمان راضی نمی‌شد به این زیرِ تیغِ تیغ‌زنی رفتن. آمدیم و حاجت نگرفتیم و من هنوز هم در فکرم. با شش هزار تومن پدرم چه حاجت‌هایی که نمی توانست از حضرت عباس بگیرد!!

________________________

- این شعر را بخوانید حتما. "پیله" اثر فردین آرش بزرگ ----->>    http://kooche-bagh.blogfa.com/post/91

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۴
علی اسفندیاری

مدتی است میثم، ره به وادی اپوزیسیون گشوده و سرکی می کشد به گفتنی های شنیدنی علی رضا نوری زاده در شبکه اش. به شخصه راجع به این فرد آن قدر کم اطلاع بودم (و البته هستم هنوز) که اسم شبکه اش راهم نمی دانم و باید در اینترنت بگردم ببینم کجا صحبت می کند. اما در این مدت یک چند قسمتی از برنامه های شبانه ی او می بینیم و کم و بیش با طرزبیان منحصر به فرد او و ادبیات خاص خبرنگاری و اطلاعات و تحلیل های بی مانندش داریم آشنا می شویم. خب جالب است طرز اجرای برنامه اش. فوق الذکر یک کت اتو کرده پوشیده،یک کراوات زده و با یک دستمال هم رنگ پیرهنش آمده پشت میز شیشه ای اش نشسته و دوربین را روشن کرده و بسم الله. نه دکوری چیده شده (کل بک گراند برنامه تصویری کروماکی با تکنیک پرده آبی است غالبا از میدان آزادی پشت سر استاد!)، نه یک عالم کتاب باز و بسته جلویش چیده شده، نه چهار پنج جفت عینک جور و واجور دارد، نه دست نوشته ای نه چیزی. اصلا اگر کنداکتور هم نداشته باشد برنامه اصلا جای تعجب ندارد. به قول رستورانی ها مِنو باز است کلا! آن وقت چه می شود همین برنامه با این سطح کیفی (از لحاظ فنی) با خدا تا لایک و شِیر مثل بلوتوث شیث رضایی همه جای اینترنت پخش است و فرت و فرت دانلود می شود،دیده می شود، کامنت می خورد و... ؟ خب آقا مردم که دیوانه نیستند بیایند برنامه ای ببینند که یک نفر سیخ نشسته و دری وری می بافد به هم و یک ساعت مخشان را کار می گیرد و آخر هم هیچ! مگر این که قبول کنیم جذابیت آشکار برنامه ی آقای ژورنالیست اپوزیسیون همان آقای ژورنالیست اپوزیسیون است! همان امضایی است که آخر شعرِ اول برنامه اش می کند: علیرضا...کمی مکث...نوری زاده. همان ادبیات روان و در عین حال پرطمطراق، همان اسم های آشنا و ناآشنایی که رگبارصفت به زبان می آورد و همان رمزگشایی های مخصوص خودش از وقایعی که خودش انتخاب کرده و نقل می کند. همین که زل می زند به دوربین نه به کاغذی توی دست و ساعت ها برایت مثل مادربزرگ ها قصه می بافد به هم. و شیرینی وقایعی که غالب شان را هرگز نشنیده ای رسوب می کند توی مغزت. اصلا انگار از دنیای اتفاقاتی تازه می آید و بلافاصله داغ داغ آن را روی میز شام شما می گذارد و با یک لیوان دلستر انار قورتش می دهید همه را یک جا. اسم برنامه اش را یادم آمد،گذاشته پنجره ای رو به خانه ی پدری. اگر به عنوان یک آماتور حرفم را قبول دارید بگویم پر کردن چنین برنامه ای هیچ هزینه ی بخصوصی نمی گذارد روی دست تهیه کننده اش. کارهایی که البته صداوسیمای ماهم به آن دست می زند. کارهایی که به نظرم علی رغم دکورهای آن چنانی و استودیوهای شماره دار و پخش سراسری هنوز نتوانسته نقش اولی به متکلمیِ نوری زاده پیدا کند برای خودش. مایه ی شرمساری است که بگوییم ما غیراپوزیسیون ها می نشینیم با چنان ولعی نوری زاده دانلودمی کنیم و می بینیم و وقتی تمام می شود تازه می فهمیم چقدر طولانی بوده این برنامه، و از این طرف درصداوسیما برنامه می سازند(در شبکه ی افق و آن قدیمی تر هایش حتی) طرف را می گذارند و باهاش صحبت می کنند. و آن قدر خودشان هم کار خودشان را قبول ندارند که یک تایمر معکوس می گذارند زیرتصویر که آقا تو را به خدا اگر چند دقیقه ی دیگر،چندثانیه ی دیگر دندان روی جگر بکوبی و این حرف های مفت ما را تحمل کنی تمام می شود و می رویم تبلیغات می بینیم باهم! یعنی که خودمان هم می دانیم این برنامه که می سازیم قابل تحمل نیست. تایمر می گذاریم. کار روان شناسی کردن را از خودتان شروع کنید در صدا وسیما. ببینید همین برنامه ای که می سازید و تایمر می زنید خودتان می نشینید پایش و تحملش می کنید؟ یا اصلا می شود با یک میز و صندلی و یک پرده ی آبی هم روزی یک ساعت برنامه ساخت فرستاد روی آنتن؟ یک میز و صندلی و یک پرده ی آبی و یک نوری زاده که جواب داده. شاید ورژن مثلا حسن عباسی اش هم جواب بدهد. یا فراستی اش، یا رائفی پورش یا .....ش و......ش و.....ش هم. نمی دانم هرکس که می شناسید بگذارید جای نقطه چینش. بالاخره کسی می تواند حرف حساب بزند توی این مملکت دیگر.

فقط طوری برنامه نسازیم که کار به تایمر معکوس و وقت اضافه و گل طلایی و ضربات پنالتی و این حرفها بکشد. قانونی تمامش کنید برود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۲۷
علی اسفندیاری

هروقت برنامه ام برای بازگشت از تهران به گرگان باخانواده ی خاله ام هماهنگ باشد تقریبا خوش به حالم می شود. با ماشین شخصی مزایای خاص خودش را دارد و برای من خانواده ی سه نفره ی خاله ام بهترین گزینه برای هم سفری است. چون با این حساب و با درنظر داشتن حضور دخترخاله جان، صندلی جلوی سمت شاگرد برای من رزرو می شود. امتیاز دیگر این سفر حضور شوهرخاله ام است که قطعا می شود روی هم صحبتی با او حساب کرد. وقت غروب از تهران خارج شدیم چون به قول شوهرخاله ام مقیدها وقت غروب ماه رمضان سفر می کنند تا از برکت روزه محروم نشوند. شاید به همین دلیل هم جاده حسابی خلوت و بی دردسر بود. گرچه زن و شوهر جوان سیگاری تنها مثال نقض این استنباط شوهرخاله بودند. من اگر جای آن ها بودم حتما برای روزه خوردن در آن گرمای غروب پایتخت آب پرتقال تگری تکدانه یا بستنی حصیری میهن را ترجیح می دادم. سلیقه ی افراد متفاوت است البته. تا وقت افطار که رسیدیم به سفره خانه ای 10 کیلومتر بعد از فیروزکوه هوای خنکِ کوهستان جور روزه داری ما را کشید. سفره خانه ی بزرگ و نسبتا مجهزی که حسابی آن دور و اطراف را چراغانی کرده بود به یمن ورود روزه داران. جا به اندازه ی کافی هم برای ماشین بود و هم برای سفره ی افطار شاهانه ی ما. هرگز فکر این همه تدارک را نمی کردم. خاله ام فکر دسر بعد از افطار را هم کرده بود. تنقلات همراه چایی، قاچ های هندوانه و خوشه های انگور تنها گوشه ای از هنرنمایی اش بود. از افطار فاصله نگرفته بودم که حلیم از همسایه کناری رسید. مفت و مجانی. روی اش شکر بود اما. من هم بحث داغ همیشگی ام را با خاله ام شروع کردم و دندانهای اسب پیشکشی را گذاشتم روی سفره و شروع کردم به شمردن. آخر به نظر من غذایی را که تویش گوشت دارد که شکر نمی زنند. باید با نمک خوردش. گوشت را با نمک می خورند، پس حلیم را هم همینطور. حلیم اش بهانه ای شد برای به دستشویی کشاندن من. هیچوقت رغبت نمی کنم در این رستوران های بین راهی بروم دستشویی. همه چیز از سر و روی همه جایش بالا می رود. این یکی اما تفاوت های قابل ذکری داشت با هم نوع هایش. روی دیوارش یک بنر زده بودند از جنس آن بنرهای عذرخواهی که خانه سازها می زنند روی دیوار و از همسایه ها عذرخواهی می کنند بابت سرو صدا. رویش نوشته بود " پولی که از شما گرفته می شود بابت این است که دست شویی همیشه تمیز باشد". احترامی که گذاشته می شود و بی تأثیر نیست هیچ وقت. همین که نظرم را در مورد دستشویی های بین راهی عوض کند نفوذ اثر این یک جمله را می رساند. هرچه باشد فرق می کند با آن هایی که صندلی می گذارند جلوی در دستشویی و می نشینند و پول طلب می کنند و هرکه ندهد انگار همان است که توی فیلم دادگاه سه هزار میلیاردی پشت اش به دوربین است و لباس آبی پوشیده. غافلگیریِ بعدی خیلی جالب بود برایم. همانی که باعث شد مطمئن شوم صاحب رستوران یک روان شناس است.به نظرم با آن نوشته ای که روی دیوار بود حتما مأمور مالیاتی هم پشت دیوار است و از مردم می خواهد که برای حفظ تمیزی این سه چشمه دستشویی که لنگ کفشی است در این بیابان، وجهی بدهند. اما عوض آن، یک بطری پلاستیکی روی درختی جلوی دستشویی آویزان شده بود. قسمتی اش را شکافته بودند تا پول داخلش برود. این هم از مأمور مالیات! غافلگیرکننده تر از آن این بود که پر از پول بود و هرکس از دستشویی می آمد بیرون کمتر از پانصد و هزار تومن نمی انداخت توی قوطی. کار فرهنگی صاحب رستوران قبل از ورود به دستشویی جواب داده بود.سخت گیرترین و خنس ترین مشتریان را هم ناک اوت می کرد این حرکتش. اما به نظرم این که حتی یک نگهبان هم برای قوطی ارزشمند پول هایش نگذاشته بود زیاده روی بود. اما القای این حس اعتماد در افراد رویکرد ارزشمند و مهمی است که این بنده خدا حسابی از پس اش برآمد. رویکردی که خودمن دوست دارم گه گاهی آن را ظاهر کنم. مثلا با رها کردن کفش هایم دم در نمازخانه، یا گذاشتن دوچرخه ام دم در مسجد یا کارهای این چنینی. به طوری که حس جامعه ی امن در اطرافیان و هم شهریان فراگیر شود. حس اعتمادی که به مرور از کاذب ( یا اقلا غیرمنطقی) به واقعی و ملموس و عینی تبدیل شود. اگر در جامعه ی مهدوی، فرد نیازمند دست در جیب برادر دینی اش می کند و به مقدار نیازش بر می دارد بدون این که از او حرفی بشنود و از سوی او متهم شود، این را الگو قرار دادن راه دوری نمی رود. این که افراد را هرچند خلاف کار، در برابر وجدان هشیار هشیارشان قرار بدهیم با چنین صحنه هایی، حتما گاهی اثر می کند.

همه ی این فکر ها وقتی روی صندلی های انتظار برای دستشویی(!!! این هم تیر خلاصِ آقای روان شناس) نشسته بودم توی مغزم پخته شده بود. برای خاطره های سیاه و تاریک من از دست شویی های بین راهی آخر راه بود انگار، درست وقتی توی دست شویی تمیز و کاشی کاری شده و مجهز و همه چیز تمامِ این رستوران احساس در خانه بودن را کردم! 

هرچه می خواهی باشی باش، اصلا رستورانچی باش، اما یک سرسوزن، فرهنگ ساز!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۰ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۴۵
علی اسفندیاری

همیشه خیال می کردم موی انسان هیچ گونه احساس و درک و شعوری ندارد.

چند روزی است اما سر موهایم احساس درد میکنم.

محل آموزشی ام را در گوگل ارث، کامل رصد کردم، اما افاقه نکرد.

آن قدر با خدمت رفته ها رای زدم که چنین کنم یا چنان....اما افاقه نکرد.

دیشب هم ساکم را بستم....اما باز هم افاقه نکرد...

حالا که دارم می روم درد میکنند.....سر موهایم.

اگر دفترچه خاطراتم، ذهن بی سر و سامانم یادشان برود، موهایم یادشان نخواهد رفت...هفت صبح ﺩﻭشنبه اول اردیبهشت را!

امروز من یک سربازم...اصلا سرباز صفر....زیر صفر!

امروز شرافتمندانه ترین گمنامی ام را قاب میکنم لای دفترچه خاطرات ذهنم.

به شرافت آریو برزن و ذکاوتش!

به شرافت موهای مجعد سربازانی که سورنا تنها نام دارشان بود و مابقی گم در تاریخ...

به شرافت قتل گاه زعفرانی نیزه داران جلال الدین خوارزمشاه غیور!

به شرافت بی دفاع ترین تفنگ داران عباس میرزا.

به شرافت رد پاهای فانی تشنگان والفجر 1 در رمل های فکه.

به شرافت پنجی که چهار شد.

به شرافت جمشید دانایی فر.

به شرافت مرز های جویده شده ی سرزمینم

به شرافت گمنام ترین گمنام ترین گمنام ترین های سرزمینم!

سوگند یاد میکنم...اگر این سرِ حلق شده نحر شود دانه ای از رمل هایش را به دست باد مخالف نخواهم سپرد!


پیامبر مهر و عطوفت: " حب الوطن من الایمان"


__________________________

1) دوستان عزیز خدانگهدار

2) تا دوماه احتمالا خبری از من و موهای دردآلودم نخواهید شنید

3) سربازان را زیاد دعاکنید!!

4) سند روایت انتهایی را بررسی کنید.


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۵:۵۸
علی اسفندیاری

حس می کنم باید کمی از داستان های گذشته فاصله بگیریم.

ویس و رامین، شیرین و فرهاد، لیلا و... اسمش را یادم رفته...مجنون، بله لیلا و مجنون.

اما چرا اعتقاد دارم باید فاصله بگیریم؟

دلیلم منطقی است. خیالتان راحت. اما منطق خودم است دیگر. به هرحال هر عقل ناقصی منطقی دارد که عقل های ناقص دیگر ندارند. به اعتقاد من چیزی منطقی است و در عین حال غیر منطقی.

شما هم اگر مثل همه ما وبگرد ها گوگلیزه (Googlize) شده باشید و میزان ید نمک سفره تان یا اینکه آیا آبلیمو همراه عسل برای سرماخوردگی خوب است یا نه را از گوگل می پرسید، حتما تا به حال سرچ های بی موقعتان یا به قول گوگلِ فارسی زبان، "یا شانس و یا اقبال" های تان شما را به اتاق خالی هایی کشانده که نعوذ بالله ...

اتاق خالی را دقیقا می شود مصداق بسیاری از فضاهای نَشُسته (یا به قول ما ناشور نامال) درون دنیای مجازی دانست که انگار نه دری دارند و نه پنجره ای نه رنگی نه فرشی نه میزی نه چراغی نه کاغذ دیواری نه قفسه کتابخانه ای نه ساعت دیواری. فقط یک تختخواب دارند به ظرفیت تعداد نفرات همه ی عقده های خالی نشده ی ذهنی صاحبخانه ی مجازی آن!

یک بار که وارد چت روم شوی می فهمی که نمیتوانی با کسی روراست باشی.

دفعه ی دوم که وارد می شوی می فهمی نمی توانی با خودت هم روراست باشی.

دفعات سوم تا نهم می فهمی حتی نمی توانی خودت باشی.

دفعات دهم به بعد دیگر اصلا نمی فهمی!

می آیی فرهاد شوی شیرینی شان توی ذوقت می زند.

بعد از کمی صحبت می فهمی این کوه ها ارزش فهمیدن تیشه ی تو را ندارند و شیرین آنقدر خودشیرینی میکند که شکرک می بندد.

می فهمی کم کم داری چیزهایی می فهمی...می فهمی که لیلا هایت نیمی شان اندازه ی آقاجانت سبیل دارند. ونیم دیگرشان خودشان را به جنون زده اند.

دختر 29 ساله ای که قالی می بافد و برادرش معتاد است و مادرش افلیج، دست دراز می کند.

پسر 14 ساله ای که تازه چندوقتی است نیمه شب ها مجبور می شود از خواب بیدار شود، او هم دست دراز می کند.

و "شبه مردی متاهل نما" در راستای نوک مگسک شهوتش تیری می اندازد سمت لیلا اما تیرش به سنگ می خورد.

اما اینجا همه ی تیرها هم به سنگ نمی خورد!

بعضی ها راست می رود می نشیند وسط قلب جوانک مادر مرده ای که پدرش هم با مرده فرقی ندارد و خودش هم خیلی زود می میرد از درد وجدان.

بعضی ها هم مثل تیرزهرآگین رستم دو شاخه می شود و بامهارت خاصی جای می گیرد میان دو حدقه ی چشم دخترساده لوح شهرستانی و کورش می کند...فقط گوشهایش می شنود: "من فرهادم، من مجنونم..."

بعضی ها هم سر آخر شاید...شاید...زبانم لال شاید سه شعبه بشود و....بگذریم! خون می شود دل امام زمان دیگر.

فقط همین را می خواهم بگویم.

این قدر مجازی هستند این لیلا ها که حتی اگر برایشان شهید هم شوی تب نمی کنند!نمی کنند به قرآن!

این جاها...همین دور و بر پر شده اند...لیلاهای مجازی قرن بیست و یکم!


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۲۸
علی اسفندیاری
وحالا بارانی،گل وتول،سرمای بهاری،کش وقوس های اول صبحی سال جدید
پیکان دنده هیلمن مدل۷۶ روشن نشو،جای دست روی سپرعقب ماشین،برف پاک کن های نصفه نیمه،کانال های ناکارآمدآب
اشتباهات مکمل،پول برای پول،اجاره نشینی حیثیت،سندروم قسط های موسسه مالی واعتباری
لبخندهای ورم کرده،نامزدی پسرخاله ها،سالن های بی ستون،سیاه چاله های فقر،شوفرهای فیلسوف،لیلاهای مجازی قرن بیست ویک...
۱۴روزبهار...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۶
علی اسفندیاری

سلام دوستان

عیدتان مبارک باشد.

به همین سادگی هم می شود گفت...عیدتان مبارک باشد. وشماهم قبول می کنید و در دلتان یا به زبان،یا به کامنت می گویید:عیدشماهم مبارک.

همین!چقد ساده!

حالا اگر نماینده ی شما در مجلس شورا هم بودم باز اینقدر مرام داشتید که همین را از من قبول کنید دیگر.

از من نمیخواستید یک سامانه پیامک اجاره کنم و هوار ها تومان بزنم توی گوشش و برای همه مردم شهرم پیامک تبریک بفرستم که؟

من هم اهلش نیستم البته .حالا شهر ما که جمعیتی ندارد.مشکلی پیش نمی آید اگرهم کمی از جیب مایه بگذارم.

خلاصه اینکه امروز آقای رییس جمهور دلمان را شادشادشاد کرد!

برادرم چنان دور افتخاری می زد که آخرین دیدار 96 کیلوی کشتی علیرضا حیدری با کورتانیدزه ی چغر و بد بدن را تداعی میکرد با تلفیقی از پرش های آقای گل جهان علی دایی پس از هشتمین گلش به مالدیو!!!

شخص رییس جمهور بود!

اسمش روی گوشی 7610 اصلِ فنلاند برادرم(هفت سال است حتی ظاهرش تغییرنکرده این پدیده ی فنلاندی!) گل انداخته بود:Rouhani

پیام گویا و دلچسب و پر از روح صرفه جویی بود:

نوروزی سرشار از شادی و امید را برایتان آرزو می کنم

حسن روحانی رییس جمهور


داشتیم با برادرم سر تعداد مشترکین همراه اول و احتمال پیروزی شماره ی خوش شانس برادرم در تابع رندوم از بین این تعداد مشترکین بحث میکردیم که پدر با گوشی نمونه ی وطن جی ال ایکس(علیه الرحمه) و سرشار از روحیه ی "خود خوش شانس پنداری" درحال قرائت متن مختصر و روحیه بخش رییس، مشاهده شد.

مادر هم.

جامعه آماری به کل مشترکین همراه اول رسید.

به رقم 30 میلیون نزدیک شده بودم که چشمم به نوکیای زهوار دررفته ی وفادار با سیمکارت زرد رنگ وفادار ترخودم افتاد.

نمیدانم! اما آنطور که برادرم میگفت که از تلویزیون شنیده جمعا صد میلیون شماره فعال همراه اول و ایرانسل داریم که رییس جمهور مهربان و سرشار از شگفتی مان زحمت ارسال پیام به همه را کشیده اند.

برادرم که بلافاصله نگاهی به جیبش انداخت و گفت که ان شالله این یکی دیگر از جیب ما نباشد!!

پدرم چیزی نگفت.

مادر هم.

من هم که دارم می نویسم.

اما خدای وکیلی اگر نماینده ی ما شدید توی صفحه شخصی تان در فیس بوک(علیه اللعنه) هم پست تبریک بگذارید قول میدهیم همان ده دقیقه ی اول 160000 لایک و 500000 کامنت بگذاریم تا نکند خدای ناکرده حس غریبی کنید و فریب این سامانه های پیامکی را بخورید...به قول غرضی دستتان هم وارد جیب امثال برادرم نمی شود!

ممنون مسئول گرامی!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۴۹
علی اسفندیاری